۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

لوزانیات بیست و چهارم

از گوگوش و ابی خوشش اومد. یعنی گوگوش رو از قبل میشناخت ولی ابی رو تازه کشف کرد. اعتراف کرد که خردادیان قشنگ تر از زن ها می رقصه. شجریان رو بی حال و بی هیجان می دونه... با تار زدن حسین علیزاده کلی حال کرد. یه وسیله موسیقی دارند مثل کمانچه ما، کیهان کلهر رو بهش نشون دادم عاشق کمانچه زدنش شده... چندتا از رقص های محلی یونان رو نشون داد من هم رقص های کردی و لری رو بهش نشون دادم و بعد از این همه شباهت داشت شاخ در میاورد...  یه فیلم از اوایل انقلاب ایران دیده و خمینی رو به خاطر جراتش در مقابل آمریکا تحسین می کنه... کلا که خانم از خمینی هم ضد آمریکایی تر تشریف دارند... به خدا اسم ایران بد در رفته! اینا خیلی تندروترند....

فارسیشم شکر خدا بد نیست! تا الان کلی چیز یاد گرفته. سلام و خداحافظش که فارسی شده رسما. وقتی مجموعا هفت تا دوست ایرانی فقط تو لوزان داری و دو سه تا هم تو یونان خوب زیاد دور از انتظار نیست...

میگه شما ایرانی ها پا به پای چینی ها همه جا هستید و بعد من بهش یادآور شدم که البته ما یک پانزدهم چین هم جمعیت نداریم... زیاد ضایع نکردم که بگم چون مملکت گل و بلبله و بهش گفتم ما ایرانی ها از اول تاریخ همین جوری بودیم. اهل مسافرت و مهاجرت و قس علی هذا. اما داستان گل و بلبلی مملکت رو از دوستای دیگه ایرانیش شنیده بود... خودش هم میگه یونان هم مملکت گل و بلبله اما لااقل توش زن ها آزادند که هر چی می خواند بپوشند. هنوز با پوشش زن های ایرانی کنار نیومده و براش عجیبه....

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

انسانه های شانزدهم - لوزانیات بیست و سوم

کاش می شد زندگی مثل یک فیلم بود. تا اتفاقات آن را می شد نوشت و می شد ساخت. آنگونه که می خواستم. اما زندگی فقط شلاق های بی رحم واقعیت است. خیال پردازی ممنوع! چه روزها که به چه چیزهایی امید بسته بودم و تمام زندگی را در آنها می دیدم و چقدر برای خود رویا و آینده تعریف کرده بودم و بعد ناامید شدم و شلاق های واقعیت مرا از خواب و رویا بیرون آورد... تولدی دردناک از اوهام به واقعیت با طعم تلخ رنج. رنجی برای بزرگ شدن... اما تا کی؟
.
.
.
بین من و او فقط این شده که بگویم اسلام چیست؟ خمینی کیست؟!! احمدی نژاد چی میگه؟!!! زن های ایرانی چطوری حجاب را تحمل می کنند؟ چرا من به بعضی چیزای اسلام اعتقاد ندارم؟!!! تازه این خود اهل یونانه که مشکلات مملکتشون کم از مملکت ما نیست. اما من اهل این سوال پیچ کردن ها نیستم. شاید دفعه بعدی باید بگویم اهل بورکینوفاسو یا یکی از این کشورهای بی نام و نشان هستم تا لااقل وقتی به کسی می گویم سلام مجبور نباشم مثنوی هفتاد من از اعتقادات و مملکتم بخوانم... راحت باشم و فقط خودم دیده شوم... فقط خودم!
.
.
.
مهمترین شلاق واقعیت آن است که از ریشه هایت نمی توانی بگریزی حتی اگر آنها را دوست نداشته باشی. حتی اگر به آنها اعتقاد نداشته باشی... خانواده، دین، مملکت...

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

...

موقع رفتن مادرم یک نگرانی داشت و اون اینکه من برم و خیلی چیزهایی که باهاشون بزرگ شده بودم هم با من برند و من آدم دیگه ای بشم. نگرانی اون دلیل داشت و اون اینکه تو اون جامعه خیلی هنجارشکنی می کردم. خیلی می خواستم یه جور دیگه زندگی کنم و رام هم نمی شدم تا اینکه آخر ترکش کردم.... اما حالا دارم می فهمم راست می گفت. خیلی زود خیلی چیزها رو فراموش کردم. خیلی زود تو قالب های این جامعه جدید جا گرفتم. به قولی خیلی زود میلادی شدم....

امروز وقتی سایت روزنامه دنیای اقتصاد به روز نشده بود تازه فهمیدم امروز تاسوعاست و فردا هم عاشورا...

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

لوزانیات بیست و دوم - +18 ششم

از آن موقع که من اینجا هستم تقریبا آزادی جنسی رو به طور مطلق اینجا دیدم. اینجا روسپیگری آزاده و محلی هم در مرکز شهر و در جایی پر رفت و آمد دارند و حتی دم در روسپیخانه اینجا پلیس هم نگهبان داره و این یعنی اینکه حمایت می شند. فاصله خواستن و توانستن هم در اینجا فقط رفتن به یک بار یا کلاب در نیمه شب و یافتن زنی تنها و مست است. خوب اینجا اروپاست. مردم اکثرا اعتقادات مذهبی ندارند و کامیابی جنسی برای اینها گاه از خوردن آب راحت تره. به قول یکی، دخترای اینجا نهایت نهایت تا چهارده سالگی دخترند.... البته این مسایل برای همزبونها و هم فرهنگهای خودشونه و این طوری تصور نشه که هر کی از ایران پا شد اومد اینجا می تونه هر کاری بکنه. اینجا برای خیلی از ایرانی ها که دنبال آزادی بودند از ایران بدتره :)))

اما در مورد همجنس گرایی کمی دید اینها متفاوته. البته از نظر جامعه که دوباره پذیرفته شده است و هیچ مشکلی نداره و حتی تو مترو و کتابخونه دانشگاه هم من دیدم عده ای به این کار مشغول هستند. عکسایی رو هم من قبلا از یکی از پارتی های اونها اینجا گذاشتم. اما علیرغم این پذیرش در کل دید اینها نسبت به همجنس بازهای مرد هنوز بده و کلا این نوع همجنس گرایی رو پسندیده نمی دونند. نمی دونم چرا ولی یکی از این خارجیا می گفت که اینجوری فکر می کنند که این همه زن که راحت میشه با اونها لذت جنسی برد چرا پس اینا این کار رو می کنند؟ اما خوب این حرف و استدلال در مورد همجنس گراهای زن هم میشه زد ولی اونها خیلی پذیرفته شده تر و حتی مورد احترامند! احتمالا به خاطر این جنبش های فمینیستی....

خوب اینو گفتم که بگم یک خصوصیت ما ایرانی ها اینه که همیشه دور از جنس مخالف بزرگ شدیم و همیشه طوری بوده که از جنس مخالف ترسوندنمون تا اینکه به ما یاد بدند نترسیم و با اونها درست رفتار کنیم. به همین دلیل حتی وقتی وارد محیط های آزاد میشیم باز بیشتر اوقات، پسرهامون با هم هستند و به قولی با هم حال می کنند، دخترهامون هم با هم هستند و اونجوری خوشند. چون کلا تعامل با جنس مخالف رو بلد نیستیم. اگر روزی هم این دوری به هم بریزه و بخواهیم قاطی بشیم کلا افتضاح هایی به بار میاد که یا خودش رو نمی شه بست یا دهن مردم رو که دوباره خودمون باشیم...

به همین دلیل از همون اول تمامی عکس های دو نفری پسرونه رو از فیس بوک برداشتم ولی خوب به هر حال ماها مدام پیش هم برای حل تمرین ها و درس خوندن و فیلم دیدن و ... هستیم. دقیقا میشه فهمید نظر اینها در مورد ماها چی می تونه باشه... به هر حال این ماند تا همین دیروز که بالاخره موفق شدم بعد از سه ماه مشت محکمی بر دهان یاوه گویان بزنم و از خودم رفع اتهام ناگفته کنم. بماند چه جوری ولی از اونجا فهمیدم که برای اولین بار هم اتاقی سوییسیم ازم پرسید که تو و دوست ایرانیت برای درس خوندن پیش هم می رید؟

متوجه شدم که بعد از این همه مدت متوجه شده که خبری نیست :)))))

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

انسانه ها - پانزدهم

شاید داستان عاشقی واقعا همین است که یک روزگاری دل به کسی ببندی و همه زندگی خود را در او خلاصه کنی و به او بگویی که او همه زندگی توست و تو عاشقش هستی ولی بعد از مدتی بفهمی که اشتباه می کردی و از او جدا شوی و فراموشش کنی و بروی به کس دیگری دل ببندی و همان احساس را تکرار کنی و همان واژه ها را به او بگویی....

آنقدر این داستان عاشقی تکرار شود تا دیگر تکرار نشود....
.
.
.
.
گفت نمی دانم!

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

لوزانیات بیستم و یکم

دیشب وقتی تو سکوت اینجا فقط صدای برف هایی رو می شنویدم که زیر پام له می شدند، یاد غربت قدم زدن های تنهایی تو شبهای سرد زمستونی پارک جمشیدیه افتادم. یاد شب های تنهایی پارک ملت....

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

این روزها - پانزدهم

گاهی اوقات به جای آنکه بخواهم اثبات کنم که من مختارم و جبری در کار نیست، از دست و پا زدن های بیهوده خسته می شوم و در برابر حوادث سر تعظیم فرود می آورم و می پذیرم که اختیاری نیست و همه چیز جبر است... همه چیز را رها می کنم تا زندگی مرا با خود ببرد به هر آنجا که می خواهد...

گاهی به این ناامیدی نیاز دارم تا بتوانم به ادامه دادن امیدوار باشم....

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

این روزها - چهاردهم

غربت و تنهایی بعضیا رو سنگدل و بی رحم می کنه و بعضیا رو بر عکس رقیق تر و مهربون تر و عاطفی تر....

* گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند....

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند...
رفتار من عادیست.....

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

لوزانیات بیستم- قطعه خوانی نوزدهم



بالاخره کتاب شعر محبوب من هم از ایران رسید... چقدر دلم برای شعرای حمید مصدق تنگ شده بود...

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایى ست
می توان
بر درختی تهی از بار زدن پیوندى
می توان در دل این مزرعه ى خشك و تهی بذرى ریخت
مى توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ى شیرینى ست
كودك چشم من از قصه ى تو مى خوابد
قصه ى نغز نو از غصه تهى ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته اى اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مى میرد

رفته اى اینك اما آیا
باز بر مى گردى؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مى گیرد...

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

لوزانیات نوزدهم

اینجا از ساعت 8 و 9 شب به بعد تقریبا هیشکی دیگه تو خیابونا نیست. شهر خلوته خلوته... مغازه ها به جز بارها و رستوران ها نهایت 7.5 تعطیل می کنند و دیگه کار کردن مغازه بعد از ساعت 8 کاملا بی معنیه. خانواده ها هم زود می خوابند. از 9 و 10 شب به بعد معمولا چراغ خونه ها خاموش میشه... اینو مقایسه کنید با تهران که ملت رو شب باید با چماق به زور بکنند تو خونه هاشون که برند بگیرند بخوابند تازه نمیرند. تازه ده شب می خواد بره النگو ببینه.... بماند می خوام کمتر به مرزپرگهر گیر بدم :)))))

حالا فکر کن تو این شهر ساعت دو نصف شب بری قدم بزنی و تو سکوت و آرامش عمیقش هایده گوش بدی.... شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم..... بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم....

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

مرز پرگهر هفدهم - +18 پنجم

یک ایرانی تمام عیار یک فردی است که قبل از هر خصیصه شخصیتی یک پنهان کار و یک بازیگر تمام عیار است. یعنی اینکه تنهایی و غیرتنهایی ایرانی ها و اعتقاد واقعی و رفتار ما به شدت با هم تفاوت داره. در حقیقت یا دین، یا حکومت، یا اجتماع و حتی خانواده مثل پدر و مادر از اون می خواند که اون چه جوری باشه و به خاطر همین اگر دلش چیزی بخواد که در تضاد با اون چیزی باشه که ازش انتظار میره شروع به نمایش می کنه. یعنی جلوی دیگران یک نمایشی اجرا می کنه که مقبول اونها باشه ولی در خلوت خودش اون طوریه که خودش می خواد. و متاسفانه خیلی از چیزهایی که ازش انتظار میره یه جوری تضاد با غریزه ها و نیازهای ابتدایی اون داره که دیگه فرهنگ امروز ایرانی (شاید هم بی فرهنگی امروز ایرانی) نمی تونه جوابش رو بده. همین طور این نمایش بیشتر و بیشتر میشه...
شاید همه جای دنیا با تقریبی همین جوری باشه اما در مرزپرگهر و کشورهایی مثل اون این مساله واقعا نابهنجاره. نمونه بارز این رفتارها رو تو چاپلوسی و سجاده آب کشیدن ها میشه دید. دو کاری که حتما یک ایرانی خودآگاه یا ناخودآگاه انجامش داده یا میده. طرف پاچه خواری و چاپلوسی کسی رو می کنه که می دونه لیاقتش رو نداره اما خوب این کار نیازه. فیلم بازی کردن و چاپلوسی برای حیات در این جامعه و رشد نیازه. نمونه هم که الا ماشاءالله! طرف از اول به هیچی اعتقاد نداره اما هی ادا اصول مذهبی ها و نیروهای انقلابی و ولایت فقیهی و پیرو خط امام رو درمیاره و مدام خط امام و رهبری می کنه! واضحه که چاپلوسیه ها! بعد می بینی طرف یهو رفت بلاد کفر و تو مصاحبه تلویزیونی همه رو حتی امام زمان رو به تمسخر می گیره. رسما فیلم بازی می کرده!

سجاده آب کشیدن هم برای اینکه تصویر آدم مقبولی رو ایجاد کنه نیازه حتی اگر واقعا به دین و اخلاقیات اصلا پایبند نیست. طرف ریش می ذاره که بگن مومنه. تو اداره جات دولتی که صف نماز وایسادن بعضیا در همین راستاست. تو شرکت خصوصی وقتی به ملاقات یک مقام دولتی به اصطلاح مومن میره کراوات رو درمیاره و دکمه بالا رو می بنده خانم های همراهش هم مقنعه و چادری می شند! تو زندگی فردی هم مثلا طرف دلش مشروب می خواد و تو خلوت هم می خوره اما تو جمع حتی اگر از ترس حکومت نباشه برای اینکه نگن طرف عرق خوره، با یه ادا اطوار خاصی لب به مشروب نمی زنه. اون یکی دلش می خواد بره پارتی بزنه و برقصه یا با دخترا بپره اما جلوی خانواده و فامیل ادا و اصول بچه های مثبت و سر به زیر رو در میاره. اون یکی دلش دوست پسر می خواد و بعد یواشکی تو خیابون تلفن رو داده و دوست میشه اما مدام سعی می کنه ادا و اصول دخترای مثبت و مومن رو دربیاره حتی هرچند کم و رقیق که یه وقت فکر نکنند اون دختر فلانیه! 
به هر حال خیلی از ایرانی ها ته دلشون به کاری که می کنند یا حرفی که می زنند اعتقادی ندارند اما برای اینکه فکر نکنند اونا یه جوریند اون کار رو می کنند و اون حرف رو می زنند.  هنرپیشگی می کنند.
اینا رو گفتم چون چند وقت پیش با یکی از دخترهای هنگ کنگی هم دوره ای داشتم صحبت می کردم. کلا میون چشم بادامی های اینجا هنگ کنگی ها تقریبا از همه اجتماعی تر و به قولی با فهم تر هستند. صحبت سر فرهنگ شرقی و غربی بود و به اینجا رسید که پسرای غربی از دیدن دختری که حتی بیست سالشه اما virgin است تعجب می کنند و مثل خودشون انتظار دارند دخترها تا اون سن دیگه لااقل یک بار رو تجربه داشته باشند و کلی نشست از خودش و فرهنگش گفت که آره باکره بودن خیلی مهمه حتی تو هنگ گنک و دختری که باکره نباشه دختر بد فرض می شه و حتی خونواده طردش می کنه و بعد هم اضافه کرد که این خیلی خوبه و اون این فرهنگ رو دوست داره و از این کار غربی ها خوشش نمیاد که قبل ازدواج تجربه دارند....
یه هفته ای از این مکالمه نگذشته بود که دختر خانم مذکور رو در مترو در وضعیت فجیعی شبیه شب زفاف فقط با لباس در آغوش یک مو بلوند دیدم! می خواستم همونجا صداش کنم و بهش بگم یه نقطه مشترک دیگه فرهنگ شرقی می دونی چیه؟ سجاده آب کشیدن! ابراز علاقه و اعتقاد به چیزی که بهش اعتقاد ندارند!
پینوشت: یکی از دلایل آرامشم در این دو ماهه این بوده که خیلی از نمایش های زندگیم کم شده اگر چه هنوز وقتی با ایرانی ها هستم نمی تونم در مواردی نمایش بازی نکنم یا اونها بازی نکنند. چون هر چی باشه آخر ِ آخر، بی جنبه ایم!  

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

...

ساعت دو و خورده ای نصفه شبه.شب امتحانه... دلم هوای شنیدن رادیو پیام رو کرد. هوس یار تنهایی هام تو شب های کنکور و دانشگاه و کار و اتلاف وقت در ماشین در ترافیک های تهران.... سریع تو گوگل زدم "رادیو پیام" و بعد هم پخش زنده... صدای اذان اومد! یهو موهای تنم سیخ شد... آره ایران تقریبا باید ساعت 4 و 5 صبح باشه. موقع اذان صبح بود... فکر می کنم اولین بار بود تو دو ماه گذشته که صدای اذان رو می شنیدم و بعد هم دعای فرج را خواند...

نمی دانم ولی یهو دلتنگ شدم. صبح جمعه است! صبح هایی که کفش و کلاه می کردم و می رفتم کوه. مسیر همیشگی هم عبور از جردن و ولیعصر بالاتر از پارک وی بود...صبح های جمعه این دو محله رو خیلی دوست داشتم.... شاید تنها ساعت هایی بودند که می شد در روز اونها رو خلوت دید و با ماشین توشون گاز داد... و بعد وقتی به دو راهی زعفرانیه می رسیدم اگر فرمون ماشین می چرخید می رفتم توچال و اگر نه مستقیم می رفتم دربند.... خامه و نون بربری داغ هم که دیگه حتما رو شاخش بود.... یادش بخیر! شیرپلا، هتل اوسون، ایستگاه پنج.... الآن باید سفید پوش شده باشند....

رفتم ولی خاطرات مرا رها نکردند. پارک جمشیدیه، کوچه باغ های شمیران، نیاوران و سه راه یاسر، دربند، توچال، جردن، پارک ملت، زعفرانیه، کوچه زیبا، میرداماد، تجریش.... واقعا یعنی اون مملکت نمی تونست جای بهتری برای زندگی باشه؟ اون شهر نمی تونست زیباتر باشه؟ آدم هاش نمی شد با احساس تر باشند؟

لوزانیات - هجدهم

در لوزان به طور مشخص شش ملیت وجود دارند: سوییسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیولی، ایتالیایی و در نهایت ایرانی.

اگر سوییسی ها و فرانسوی ها را فاکتور بگیرم که دقیقا هنوز نتونستم بفهمم شکل کلی رفتار اونها چیه اما در مورد بقیه باید بگم که تو همه ملیت های اینجا آلمانی ها بهترین هستند حتی می تونم بگم از سوییسی ها هم بهترند. واقعا از نظر ادب، شعور و رفتار متعارف یک سر و گردن از بقیه بالاترند و توشون نخاله خیلی خیلی کمه.

بعد می رسیم به اسپانیولی ها که فقط و فقط اهل عشق و حالند! از صبح تا شب یا با مشروب و سیگار می بینیشون یا با دخترا در حال اعمال قبیحه هستند و یا در کلاب ها پلاسند. من واقعا نمی دونم چه جوری اینا دارند درس می خونند!!! خودشون هم می گند که ما اهل کار نیستیم برای همین مملکتشون کاملا عین ایران داره اداره میشه!!! یعنی با تعاریفی که خودشون می کنند مشخص شد!!!

در میان همه خارجی های اینجا این ایتالیایی ها واقعا نوبرند. از خصوصیت ها اینها (به قول دیگران) آویزون شدن، چتربازی، تو پاچه کردن در عین گشادبازیه که به همه اینها مرموز بودن و آب زیرکاه بودن رو هم اضافه کنید! همین دیشب هم یکی از همین قوم یک سقلمه به من زد که فهمیدم این همه حرف و حدیث پشت سرشون اینجا بی حکمت نیست. در ضمن یک خصوصیت دیگه ایتالیایی ها مافیایی بودن اونهاست که هرجا قدمشون باز میشه همولایتی های دیگشون رو هم سوار وانت می کنند میارن اونجا و چه جایی هم بهتر از سوییس برای اونها... جالبیش اینه که این توصیف مافیایی رو خود یکی از ایتالیایی ها می گفت!

ایرانی ها هم که اینجا کلا شکل خاصی ندارند. بی شکل بهترین توصیف من از ایرانی های اینجاست.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

لوزانیات هفدهم- این روزهای سیزدهم

روزها و ماه های آخر ایران واقعا روزهای خوبی نبودند. خودم هم مقصر بودم اما دیگه واقعا تحمل اون شرایط برام غیرممکن بود. شاید توی صورتم نشون نمی دادم اما واقعا درونم به هم ریخته بود. دیگه آدم آروم همیشگی نبودم. پر از عصبانیت و ناراحتی شده بودم. واقعا راهی جز فرار باقی نمونده بود. حالا راضیم که اینجا اومدم. اینجا یه جوری خیلی از ایده آل های منو داره. دوباره همون آدم آروم همیشگی شدم تازه کلی آدم مشابه خودم هم پیدا کردم. آدم هایی که از من آروم ترند. آدم هایی که آزاد فکر می کنند و آزاد زندگی می کنند و صحبت کردن و بودن با اونها دیوانه وار بهم آرامش میده. امید میده که میشه انسان بود...

با این حال دیروز واقعا حالم خوب نبود. نمی دونم چرا. این روزها یه جوری مرض پیدا کردم که خاطرات گذشته رو هم بزنم. عکسای قدیمی رو مرور کنم و میل های گذشته رو بخونم و بعد بشینم هی گذشته اشتباه رو مرور کنم که ببینم چی شد و چرا اینجوری شد. کی مقصره کی حق داره.... انگار نمی تونم خودآزاری نکنم. حتما باید یه چیزی درست کنم تا این آرامش و خوبی این روزها از دست بره.... البته مقصر نیستم! آخه عادت داشتم هر روز که سرم رو از بالشت بلند می کردم تا وقتی که دوباره سرو رو روی بالشت بذارم منتظر یک سری اتفاق بد، خبرای بد، یک سری آدم بد و عضو یک شهر ملتهب و متورم و مرزی پرگهر باشم. حالا اینجوری نیست. اینجا خیلی چیزا اگر نه همه چیز آروم، زیبا و سرجاشه...

حالا ولی می دونم باید در این مواقع چه کار کنم. میرم کنار دریاچه ژنو و کنار ساحل خلوت می کنم. به قوها غذا می دم... به صدای دریا گوش می دم... و به کوه های روبروی دریاچه نگاه می کنم که دارند یواش یواش سفید می شند.... مثل مسکن آدم رو آروم می کنه...


پینوشت: احمد میردامادی یه ماه پیش اینجا بود. تازه دادگاه بعد از انتخاباتش تموم شده بود و سفری آمده بود اینجا تا دوستان را ببیند. اما برادرش محسن (دبیر کل جبهه مشارکت) یک شش سالی محکوم شده... جالبه که از پسرش هم شنیدم این روزها حتی از ملاقات هم محروم شدند.... بماند!
با هم رفتیم Ouchy و بعد از کلی قدم زدن گفت می دونی بهترین اتفاقی که اینجا برات میفته چیه؟ اینه که روحت، تو این همه آرامش و زیبایی اینجا صیقل می خوره... اون اوایل زیاد برام روشن نبود اما حالا می فهمم منظورش چیه... واقعا تصور زندگی دوباره تو تهران برام غیرممکنه... نه تهران هر جایی مثل تهران....

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

لوزانیات شانزدهم

بهترین وضعیت رو اینجا پسرهای فرانسوی زبان دارند که هم دخترهای همزبون خودشونو دارند هم دخترهای ملیت های دیگه که حتی برای یادگیری فرانسه حاضرند دوست دختر nام اونها باشند.

بدترین وضعیت رو هم پسرهای ایرانی دارند که نه دخترهای همزبون خودشونو دارند و نه دخترهای ملیت های دیگه رو...

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

لوزانیات پانزدهم- شکرانه هفتم

یعنی همیشه آرزوم بوده هالوین را در بلاد کفر در بکنم :)))) و حالا هم امشب به یک پارتی خفن هالوینی دعوت شدم اما چه کنم که فردا امتحانی بس مهم دارم!

خدایا شکرت که ما را طوری مورد عنایت قرار می دهی که نه راه پس داریم نه پیش. نمی شد این مردک امتحانش را یک روز دیگر می گرفت یا این دوستان مثل آدم هالوین را در شب اصلی و منقول به راوی متواتر خود (آخر اکتبر) به در می کردند؟

این است وضعیت گریه دار من که بر هر ثانیه آن شکریست واجب .....

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

قطعه خوانی - هجدهم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختیم!
بس دردناک بود جدایی میان ما،
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت،
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود،
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت!

با آن همه نیاز که من داشتم به تو،
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود.
من بارها به سوی تو باز آمدم، ولی
هر بار دیر بود!

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب،
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش!

* سایه

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

لوزانیات - چهاردهم

اول فکر می کردم اینجا عجب سرسبزی قشنگی داره. اما حالا می بینم پاییزش قشنگتره. خیلی قشنگتر..

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مرز پرگهر - شانزدهم

زن های اینجا رو که می بینم تازه می فهمم که در مرزپرگهر موجود مونث چقدر بی پناهه....

پینوشت: گفتم برای این که در جامعه ایران راحت باشی باید مثل گوسفند زندگی کنی وگرنه به شعور انسانی و اخلاقی و حتی دینی آدم های دیندار فشار میاد..... بعد گفت البته نه هر گوسفندی هم خوبه! فقط گوسفند نر راحته!!!!

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

لوزانیات سیزدهم : عکس هایی از دریاچه ژنو

دیروز رفتم دوچرخه سواری در مسیر کنار دریاچه ژنو یا به قول فرانسوی ها Lac Léman . دریاچه ژنو بین فرانسه و سوییسه و در حقیقت این کوه هایی که در عکس های زیر می بینید فرانسه است. خوب لوزان و ژنو دو شهر مهم سوییس کنار این دریاچه هستند.  روبروی لوزان هم در فرانسه شهری به نام Évian-les-Bains یا به طور مختصر اویان است که با قایق 15 دقیقه با لوزان فاصله داره. یه چیزی تو مایه های فاصله قشم و بندرعباس خودمون.

این هم یک سری عکس از دریاچه ژنو و کوه های روبروی لوزان:

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

لوزانیات دوازدهم : بهمن کوچیک

بالاخره بهمن کوچیک ما هم از وطن رسید.... آدم ذوق مرگ میشه این کوچیک دوست داشتنی رو تو غربت می بینه....


با تشکر از محمد بابت زحمت واردات این محصول به خطه سوویس

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

سوویسیات چهارم - لوزانیات یازدهم



ساختار شهرهای اینجا با اون تعریفی که شاید در آمریکا و دبی یا جاهای مدرن دیگه وجود داره فرق می کنه. البته اگر مدرن بودن همان تعریفی باشد که ما مثلا از دبی داریم. یعنی آسمون خراش و بناهای عجیب و غریب. در حقیقت شهرهای اینجا آسمان خراش و حالت مدرن شهرهای مثل نیویورک و دبی رو ندارند و حتی مدرن ترین شهرها اینجا حالت روستایی رو دارند. در حقیقت شهرهای اینجا روستاهای توسعه یافته هستند. مثلا لوزان نه اسم شهر بلکه اسم یک روستای معروف بوده و هنوز هم لوزان در اینجا همان محدوده را شامل می شود ولی خیلی از ناواردها، لوزان رو محدوده ای بزرگ از چند روستای کنار لوزان می دونند که الآن از بس بزرگ شدند به هم چسبیده اند. در حقیقت یه جوری مثل تهران که باعث شده شهرری و شمیران به هم چسبیده باشند. با این حال  مثلا روستای غونو (renes) که کاملا دیگر با لوزان چسبیده و اصلا مرزی بین این دو وجود ندارد هنوز Renes شناخته می شود و لوزان به حساب نمی آید. مثلا محل زندگی ده پانزده روز پیش من در renes بود و لوزان به حساب نمی آمد و پلیس و همه چیزش فرق می کرد ولی محل فعلی زندگی من دقیقا در لوزان اصلی است. اگرچه مرزی دیگه واقعا بین اینها وجود نداره. البته در میان این چند روستای به هم چسبیده، لوزان بالاشهر به حساب می آید و باکلاس تر است. معمولا ملیت های دیگر مثلا ترک ها و سیاهپوست ها و مهاجرها در همین روستاهای حاشیه ای مثل renes هستند.

این موضوع رو داشته باشید. یه موضوع دیگه اینه که به دلیل همین ساختار روستایی هنوز هم خیلی از سوییسی ها اینجا شغل های روستایی مثل دامداری یا همون گوسفندچرونی دارند! و جالب این که در کنار دانشگاه ما کلی گوسفند در حال چریدن هستند. عکس بالا دقیقا همین رو داره نشون میده... البته دو نکته وجود دارد. یک اینکه دانشگاه ما لوزان اصلی نیست و دوم اینکه البته و صد البته گوسفندهای اینجا رو با نوع وطنی مقایسه نکنین که این گوسفندا هم نه بوی خوب عطر پشگل می دهند و نه وحشی بازی در میارند. مثل آدم می چرند و می رند آغلشون.

به هر حال پس اگر بهتون گفتند تو لوزان دیدیم گوسفند می چرید اولا اینکه لوزان نبوده چون لوزان واقعا باکلاسه و از این چیزا نداره. این گوسفندها تو اطراف لوزانه اما از اونجا که شهر بزرگ شده و خیلی ها همه منطقه رو لوزان می گند این گوسفندها رو هم به پای لوزان می نویسند. ولی خوب داره! سوییس گوسفند داره! خیلی هم داره....تازه افتخارشونه!

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

سوویسیات سوم



یعنی اگر روزی بخوام بگم که عشق اول سوییسیا چیه باید بگم که دقیقا سیگاره! البته سیگار کشیدن اینا مثل خیلی کشورهای اروپایی زیاده و ملت فرت و فرت سیگار می کشند. دختر و پسر و پیر و جوون نداره. همه می کشند. اصلا فکر کنم تنها عامل پیری در اینجا اول سیگار و بعد الکله. چون واقعا عامل پیرکننده دیگه ای اینجا وجود نداره. ولی این دو عامل دیگه خیلی زیادی وجود دارند....

آره داشتم می گفتم که اینا خیلی سیگار می کشند اما جنبه عشقی سیگار کشیدن سوویسیا از جهت اینه که سیگاری که اینا می کشند در کمترین قیمت در حد بهمن کوچیک ما پاکتی 5.5 فرانک چیزی معادل 6 هزار تومنه! اما برند محبوب اینا مارلبرو گلده که پاکتی حدود 7 فرانک معادل 7500 تومن ناقابله. واقعا سیگار با این قیمت فرت و فرت کشیدن عشق می خواد.... یعنی من همون سیگار تفریحی رو هم که می کشیدم ترک کردم و عطای سیگار رو به لقاش بخشیدم.....

تازه همه این گرونی سیگار تو سوویس در حالیه که مرکز اصلی عملیاتی فیلیپ موریس یعنی شرکت تولید کننده مارلبورو در لوزان سوییس و همین چند تا خیابون بالاتر از محل فعلی زندگی منه....

پینوشت1 : سیگاریا بروند دعا کنند به جون آخوندا که لااقل زیر سایه اسلام با 500 تومن هم میشه یه کوفتی برای کشیدن تو اون مملکت  پیدا کرد و تازه مارلبورو گرونه هم پاکتی سه هزار تومنه و گرنه با مدیریت کفر و این همه مالیات بر سیگار همشون به ترک افتاده بودند....
پینوشت 2 : اینم نوشتم که هر که هوای سفر به بلاد سوویس داره و سیگاریه، مایحتاجش رو دنبال خودش بیاره و گرنه اینجا نقره داغش می کنند.... 

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

لوزانیات - نهم


باید بالای 70 یا 80 سالش باشه... با یک پیرمرد که فکر می کردم شوهرشه نشسته بود و می خندید و سیب گاز می زد... حالا معلومه که شوهرش نبوده....

پینوشت: این تفکر اینکه اون مرد حتما باید شوهرش باشه از همون چیزاست که ته مغز ما ایرانیاست و بیرون برو هم نیست :))))

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

مرزپرگهر پانزدهم

گاهی اوقات فکر می کنم اینکه ما ایرانی هستیم مثل مسلمانی ما از سر ناچاری و ارث پدری است وگر نه بعید می دانم خیلی از آدم هایی که در دور و اطرافم می بینم اگر می توانستند کشور خود را انتخاب کنند ایران را به خاطر تمدن نمی دانم n هزار ساله اش انتخاب می کردند.... نه اینکه ایران بد باشد. آخه ایران که بدبخت موجود زنده آزاررسانی نیست! مشکل ایرانی بودن است. مشکل مجموعه ای به نام ایرانی است که امروز علاوه بر اینکه چیزی برای عرضه کردن به دنیا نداره حتی نمی تونه آرامش ساکنان خودش رو برآورده کنه. این مساله رو من فراتر از حکومت های ایران می دونم و فکر می کنم مشکل ایرانی از خود ایرانیه. همه و همه با هم در حال خودآزاری و آزاررسانی به هم هستیم. در ازدواج کردن ها، در دوست شدن ها، در کار کردن، در شراکت و تجارت. کدام قسمت زندگی ایرانی وضعیت آدم واری دارد؟ حتی به اصطلاح روشنفکر و تحصیل کرده و خارج رفته و آمده که خودم هم یکی از آنها باشم نمی توانم از اثرات مخرب این جامعه و رفتارهای نابهنجارش بر خودم غافل باشم.

از شما چه پنهان امروز احساس کردم که برای درک برخی موضوعات هنوز کوچکم. نه نسبت به آزادی های اینجا بلکه نسبت به آزادگی های فکری اینجا و نسبت به آرامش اینجا. اینکه آدم های اینجا خیلی راحت تر انگار دارند زندگی می کنند. اما من نمی توانم. من همه اش اما و اگر و نمیشه و نمی تونم و دو دو تا چهار تا دارم. نمی توانم بفهمم که چرا آن دختر سفیدپوست زیباروی  فرانسوی در کنار شوهر سیاهپوست تقریبا زشت خود و یک فرزند تازه راه افتاده دو رگه خود در خیابان داشتند عشق بازی می کردند و می خندیدند. پیش خودم می گفتم اینا که به هم نمیاند. اون سفید و خوشگل این سیاه و بدترکیب!!! اما بعد یکهو دیدم خوب اونها شادند و خوشحالند. به هم اومدن مگه چیه؟ اینکه پسره خوش تیپ باشه؟ تحصیلاتش به اون بخوره؟ ماشینش چیه؟ از نظر مالی به هم میاند؟ خانوادش با حجاب مشکل دارند یا ندارند؟ مومنند؟ خدا!!!! خدا!!!!! خدا سر ما ایرانی ها چقدر پر از خزعبلاته! چقدر خزعبلات!!!

دیروز تو ایستگاه مترو دو تا دختر و پسر ایرانی دعواشون شده بود. یعنی اولین جر و بحث دختر پسری و دو تا آدم بود که می ددیم. دختره می گفت من به مامانم چی بگم. بگم دوست پسر دارم اینجا؟!!! من دیگه نمی تونم. می فهمی؟ می خوام شوهر کنم!! و پسره هم می گفت همچین میگه انگاری حالا اولین بارشه!! ده تا قبل منو رد کردی مشکلی نبود حالا سر من یهو مسلمونیت گرفته؟!!! بعد منم می ری سرغ یکی دیگه. نکنه چشمت دنبال اون پسر فرانسویه است.... دختره هم می گفت خفه شو!!!... و جالب این بود که هیچ کدام صحنه رو ترک نمی کردند. انگاری این دری وری ها رو جلوی مردم نثار هم کردن لذت بخش و آرامش بخشه!!!

خدا!!! خدا!!!! ما خیلی خیلی اوضاعمون خرابه. حتی اگر ایران نباشه ما ایرانی می مونیم و همه شبیه به هم. همان حرف ها و مشکلات فقط در منطقه جغرافیایی دیگه.... کاش می شد ما ایرانی ها رو قبل از راه دادن به اینجا برای فراموش کردن بعضی از عقبه های نابهنجارمون دو سه ماهی قرنطینه می کردند. شاید کمی راحت تر زندگی می کردیم. شاید از با هم بودن بیشتر لذت می بردیم....نه می توانیم از زندگی لذت ببریم نه می توانیم حسرت لذت بردن دیگران را نخوریم و نه می توانیم مثل دیگران باشیم....

طولانی شد و پراکنده.... اما تمامی اینها را نوشتم که بگم ای کاش از جامعه بزرگتری آمده بودم تا برای درک بعضی مسایل ساده انسانی پیش پا افتاده اینقدر تقلا نمی کردم.... این عقبه خراب فکری حالا حالا با منه... حالا حالاها با خیلی از ایرانی ها هست..... 

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

لوزانیات هشتم : غذای شاهانه

شکرانه ششم - مرزپرگهر چهاردهم

خدایا ازت ممنونم که جمعه هفته پیش که سرمو رو بالشت گذاشتم دلار 1050 تومن بود و بعد صبح روز بعد که سرم رو بلند کردم دیدم شده 1100 تومن. با خودم گفتم مگه میشه آخه؟!!! حتما درست میشه... اون شب سرمو روی بالشت گذاشتم با دلار 1100 تومن و فرداش که سرم رو بلند کردم دیدم شده 1200 تومن. و بعد ایمان آوردم که میشه!!!!! و درست دیگه نمیشه....

 خدایا شکرت که حتی وقتی تو مرزپرگهر هم نیستیم می تونی استرس رو به صورت وایرلس از مرز پرگهر به اینجا انتقال بدی و تمامی آرامش ما رو به ید توانای خودت که از آستین مرزپرگهر بیرون آمده، مورد عنایت قرار بدی....

خدای توانا شکرت....

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

لوزانیات ششم : شیویدپلو در لوزان


یه چیزی که همیشه بهم آرامش داده غذا درست کردن بوده! همینکه بالای غذا مراقبت می کنی که چه جوری بپزه و درست شدنش رو می بینی برام قشنگ و لذت بخشه. البته این از دو جهت عجیبه. یکی اینکه خوب من مرد هستم و این جور کارها معمولا زنانه به حساب میاد و دوم اینکه من با پدر و مادرم زندگی می کردم که علی القاعده باید در این زمینه ها تعطیل و دست و پاچلفتی باشم... به هر حال به قول آخوندا آخر الزمونه ....

پینوشت: اما هیچ چی کته های مادربزرگم نمیشه...دلم برای شیویدپلو و دمپختک های مامان بزرگم تنگ شده....

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

لوزانیات پنجم

دیشب از آسمون خون می بارید... انگار غربت جمعه شب ها به یکشنبه شب ها منتقل شده...

بلاد کفر دوم : توالت های غیرفرهنگی



یعنی بدترین بخش این بلاد کفر برای من همین توالت های فرنگی غیرفرهنگیشونه بخصوص برای ما که عادت داریم محل مورد نظر رو با یک تانکر آب مورد طهارت شرعی قرار بدیم حالا سر جایی می شینیم که فقط یه دستمال کاغذی هست و خودتی و خودش.... هنوز عادت نکردم. این عکس بالا اما راه حل خوبیه....

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

سوویسیات دوم و لوزانیات سوم: همه جای دنیا شبیه هم!

قبل از اینکه بیام سوییس هر کسی دید خودش رو در مورد این کشور می گفت. یکی می گفت خیلی قشنگه، یکی می گفت خیلی گرونه، یکی می گفت خیلی سرده و تو میون همه این اظهار نظرها یک عده هم می گفتند به شدت باکلاسه. خوب با این شنیده ها که آدم میاد اینجا سعی می کنه واقعیت ها رو ببینه.

در مورد جملات بالا باید بگم که واقعا واقعا جای قشنگیه لااقل لوزان اینجوریه بعضی جاهاش مثل نقاشی می مونه. طبیعتش هم مثل ترکیب های کوه های برفی کنار جنگل های سرسبز واقعا خداست. آره به شدت هم گرونه. یه تکون ساده می خوری باید پنج شیش فرانک ناقابل پیاده بشی. مک دونالدش بیست سی درصد از جاهای دیگه دنیا گرونتره. اما در مورد سرما باید بگم که اینجایی که ما هستیم زیاد سرد نیست. یا لااقل فعلا سرد نیست. هوا واقعا خوبه. امروز با آستین کوتاه رفتم بیرون. دخترها هم که از این هوا نهایت سوء استفاده رو کرده اند و با شلوارک و رکابی اومدند بیرون. تبرج امروز بیداد میکرد...

و اما در مورد باکلاسی. البته تعریف باکلاسی دقیق نیست اما دید خود من این بود که همه چی اینجا لوکسه و کارهای چیپ انجام نمیشه. مردم خیلی بافرهنگ و شیکند و به قولی توالت هم با کت و شلوار می رند:))))  اما خوب تو این دو سه روزه انقدر بی فرهنگی دیدم که ایمان آوردم نه خیلی از کارهای اینجا شبیه ایرانه. مثلا آشغالاشون رو بدون هرگونه جداسازی مخلوط می ریزند تو سطل. سیگار هم که می کشند ته سیگار رو ذارتی میندازند تو خیابون. منتظر چراغ سبز عابر پیاده نمی شند. یه نفر دیدم تو ماشین دستش تو دماغش بود:((((  یه نفر رو هم دیدم که داشت پشت درختا رفع حاجت می کرد!!!! فکر می کردم مثلا دیگه دختر خیابونی ندارند اما دیشب از کنار چندتا خانم محترم مقیم لوزان رد شدم. دیشب از عربده کشی یه مست از خواب پریدم. و از همه جالب تر  تیکه انداختن پسرها به دخترها تو فستیوال موسیقی بود. عین ایران! خدا بود این یه صحنه. تازه فهمیدم اینجا هم دختربازی به سبک ایرانی انجام میشه... و البته کمی گاهی بی فرهنگی از ایران هم بدتره. نمونش عکس زیر:


اینجا ایستگاه متروه Flon  که به نوعی میدون امام خمینی لوزانه و خط مترو اینجا عوض میشه. می بینید که ملت آت و آشغالا و ته سیگارشونو ریختند توی ریل مترو. خداییش ما دیگه تو ایران این یه کار بی فرهنگی رو نمی کنیم....

با خودم گفتم خداییش بی خیال! این همه می گند سوییس باکلاسه این بود؟! سوییس هم که شبیه ایرانه!!!!! البته لوزان به دلیل دانشگاهاش خارجی توش زیاد داره شاید اینجوریه بخصوص این اسپانیایی ها و ایتالیایی ها که رفتاراشون خود ایرانیه یه کم بدتر... امیدوارم جاهای دیگه سوییس آبروشو بخرند و بهتر باشند.... احتمالا آخرهفته می رم برن. ببینم پایتخت سوییس چی داره برای گفتن....

پینوشت 1: این هم برای اونهایی نوشتم که می گند من غرب زده ام یا خارجی شدم! :)))) بابا واقع گرا باید باشیم. هرجایی خوبی و بدی داره. چه مرزپرگهر باشه چه بلاد سوویس.
پینوشت 2: سوویس نه سوییس به قول مادربزرگ حدود 90 ساله ام :))))

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

بلاد کفر یکم - مرزپرگهر سیزدهم - +18 سوم

مردم مرزپرگهر رو فرض کنید که حتی از یک بوس ساده تو خیابون و ساحل و .. به همسرش با خیال راحت محروم بوده و دوست دخترش هم که به دلیل فقدان مکان مجبوره ببره تو ماشین بخار گرفته و یا شب تاریک و کوچه باریک و یا دیگه اگه وقت باشه ببرتش جاده چالوس که نهایت یه لذت ساده ببرند و باز با همه اینها ترس رسوایی ولشون نمی کنه و اگر پلیس و بسیج بهشون کاری نداشته باشند ملت خودجوش و فضول ندید بدید ممکنه این حال کردن رو کوفتشون کنند.

با این همه گرفتاری برای یک حال ساده با جنس مخالف در مرزپرگهر فرض کنید این آدمها بیاند بلاد کفر و چه حالی می شند وقتی می بینند اینجا با زن و دوست دخترت که سهله، با دختری که همین الان از بار و کلاب درآوردی می تونی انواع و اقسام حالها رو تو اتوبوس و مترو و خیابون و رستوران انجام می دی و تازه بعدش رو دیگه کاری نداریم....

کلا یکی از مشخصه های اصلی ایرانی های تازه به بلادکفر اومده اینه که وقتی دو نفر رو می بینند که دارند تو خیابون لب می دند و دیگر اقسام فسق و فجور رو انجام می دند، مثل میخ به این دو نفر زل می زنند و بعد از مدتی هم که اون دو عاشق، صحنه رو ترک کردند بنده خداها هنوز تو کف خیره به مکان خالی باقی می مونند. شاید به اون همه دردسری که تو مرزپرگهر کشیدند دارند فکر می کنند :)))))) دختر و پسر هم نداره...

 خوب محرومیت همراه با دردسر نتیجش همینه دیگه. مقصر نیستیم به خدا.....

پینوشت: تو مترو دختربچه ای حامله رو دیدم که عاشقانه در آغوش پسربچه ای بود که مدام موهایش را با دست شانه می کرد و می بوسیدش... واقعا دختربچه و پسربچه....

لوزانیات - دوم

سه روزی اینجا فستیوال موسیقی Label Suisse بود. دیشب و امشب رفتم. از گروه های خفن متال گرفته تا گروه های با کلاس که به نوعی آدم وار می خوندند.... مردم هم همه جمع بودند پیر و جوون. واقعا شنیدن موسیقی تو فضای باز میون این همه آدم چقدر کیف داره.... بعد یاد کنسرت های ایران میفتم که همش باید به خاطر حلال و حروم نگران کنسل شدنش باشی. واقعا ما تو ایران از چه لذت های ساده ای محروم هستیم. سر چی نمی دونم....





۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

سوییسیات و لوزانیات - یکم


امروز صبح گریه بود و جدایی و بعد از ظهر مسحوری و هیجان دیدن ژنو و لوزان و کلی آدم رنگ و وارنگ.....
روز اول خیلی خوب بود. اگر در اتاقی باشی که به دریاچه ژنو همچین دیدی داشته باشد چه حسی خواهی داشت؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

شب آخر در ایران

می خواستم از شب آخر بنویسم اما ذهنم نمی کشد. نه اینکه درگیر باشد. نه امروز چند باری رقصیدم!!! همینجوری احساس کردم باید این کار را بکنم. شاید برای اینکه روز آخر در این مملکت گران قیمت ترین قرارداد کاری عمرم را بستم. 23 میلیون تومان آن هم روز آخری که در ایرانم. تا الآن کجا بود نمی دانم اما حالا که بوی الرحمانم بلند شده آمده... خدایا کرمتو شکر. سر اینکه ایران نیستم طرف شاید پولم را بخورد اما برایم دیگه مهم نیست. همین که برای کاری این قرارداد را بستم آن هم روز آخر یادم می ماند.

در آپارتمان روبروی آنجا مردی بود که 25 سال سوییس زندگی کرده بود و آرامشش برایم آرام بخش بود. گفت "عاشق سوییس خواهی شد.مطمئن باش بهترین لحظات عمرت را آنجا خواهی گذراند. حتی آمریکا هم این جوری نیست". دلگرم تر شدم. البته دیگه از این مملکت کندم. دلگرمی و اینها دیگر معنا ندارد. مسافر غلط می کند احساساتی باشد.

برای آخرین بار هم با فیلترشکن به فیس بوک وصل شدم. رضا قربانی چیزی نوشته بود که نتونستم کامنت روش بذارم. طبق معمول اعصابم خورد شد. اومدم بیرون و منتظر فردا می مونم تا زمانی که هیچ فیلتری وجود نداره که فیلترشکن نیاز داشته باشه.


تلفنی با فامیل ها و دوست ها خداحافظی کردم. پسرداییم اومد پیشم. خواهرا و برادرم هم اومدند. می گفتیم و می خندیدم و عکس گرفتیم و همه می دانستیم که این شب، شب آخره.....

شب آخر.... آخرین صدای اذان غروب چه دلنشین بود. صدای موذن زاده تو بازار محلمون پیچیده بود. نگاه کردن دخترهای ایرانی و پسرهای متلک بنداز برای آخرین بار چقدر هیجان انگیز بود! وول زدن بین اون همه آدم هم زبون چقدر برام مهم بود. آخرین بار بود.....

این نوشته هم آخرین نوشته از ایران بود.... وطن رفتم! باورت می شود؟!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

این روزهای دوازدهم - شکرانه پنجم

این روزها آنقدر خداحافظی کرده ام که سلام را فراموش کرده ام....

پینوشت: دل کندن چقدر سخته حتی از آدم هایی که روزی روزگاری با آنها مشکل داشته ام و از هم دلگیر بودیم.... حتی با آنها هم خداحافظی کردم. خدا را شکر که این رفتن بهانه ای شد برای مرور لحظات شادی و خوبی و فراموشی لحظات تلخ من با آدم ها.... اگر می دانستم اینگونه است زودتر می رفتم :))))

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

این روزها - یازدهم

تا گفتم رفتم دندان پزشکی دو سه تا از دندان هامو پر کردم. بی درنگ گفت: "پس تو هم داری می ری؟!!!"

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

سفرنامه نوزدهم - ترک اعتیاد به اینترنت!

در این مدت که سفر بودم کلا از مهمترین جنبه زندگی مدرن یعنی رسانه ها به هر شکلی دور بودم. نه تلویزیونی، نه روزنامه ای و از همه مهمتر نه اینترنتی! خودم البته خواسته بودم. تقریبا یک ترک اعتیاد رسانه ای بخصوص اینترنتی بود. خودم دیگه از این وضعیت خودم خسته شده بودم که مدام برم تو اینترنت و وب گردی کنم. بعد از یه مدت واقعا انگاری آدم مریض میشه و نمی تونه خودشو کنترل کنه....

جالب اینکه وقتی هم دیگه برای یه مدت نمی ری تو اینترنت و چک میل نمی کنی و خبر نمی خونی و فیس بوک سر نمی زنی، وقتی بر می گردی می بینی واقعا هیچ اتفاقی هم نیفتاده و همه چیز مثل قبل جریان داره... اگرچه قبلش آدم فکر می کنه اگر یه ساعت به اینترنت وصل نباشه و ایمیل چک نکنه الآن چه فرصت مهمی رو از دست داده.... اینم نوعی مرض و وسواس میشه که آرامش رو می گیره....

به هر حال درس این سفرها که دسترسی به ابزارهای تمدن رو برات محدود می کنه اینه که به زور از اینترنت دور می شی و تازه می فهمی اگر یک ماه هم چک میل نکنی و خبر نخونی هیچ اتفاقی نمیفته... تازه اعصابت هم راحت تره چون دروغ و چاخان و فریب کمتر می شنوی و می بینی....

پینوشت: ظرف کمتر از یک روز فکر کنم معتاد شدم دوباره :)

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

سفرنامه هجدهم - سوار بر ماشین زمان!

این یک ساعت و نیم که تو هواپیما بودم انگاری سوار ماشین زمان شدم و 100 سال برگشتم عقب! برگشتم به تهران!

تاکسی تویوتا کمری شد پراید! فضای باز جزیره و خیابان های خلوت شد خیابان های تنگ و ماشین های فشرده در ترافیک! خیابان های مملو از ماشین های شیک تبدیل شد به خیابان هایی پر از خودروهای داغون! ناگهان آدم های آروم تبدیل شدند به آدم های عصبی و غرغرو که به زمین و زمان دارند فحش می دند! چهره های باز تبدیل شدند به چهره های خمود و گرفته! و از همه مهتر دیگه ساحلی نیست! آبی دریا و صدای موج نیست!

پینوشت: یادم هست برای یک دوره قرار بود یک عده را از دانشگاه شریف بفرستند دانشگاه UC Davis در ساکرامنتوی کالیفرنیا. خانم رییس دانشگاه خودش شخصا به چند کشور از جمله ایران سفر کرد و با افراد خودش مصاحبه را انجام می داد. بماند که یک سال این کار انجام شد اما به سال ما که رسید و اتفاقا من هم انتخاب شده بودم به دلایلی قضیه تموم شد. این خانم یک وبلاگ داشت که خاطرات اون سفر رو در اون می نوشت. علیرغم تمامی تعریف هایی که در مورد ایران و بخصوص دانشگاه شریف داشت در یکی از پست هاش نوشته: "پرواز از شهر فوق مدرن دبی به تهران مثل پرواز در یک ماشین زمانه... بازگشت به عقب." اون زمان خیلی بهم برخورد که چرا اینو میگه با اینکه هم دبی رو دیده بودم و هم تهران رو.... الآن که تعصب هام فروکش کرده و واقع بین تر شدم می بینم پرواز از کیش به تهران هم دقیقا ماشین زمانه. برگشت به عقب. برای اینکه دقیقا ببینی تهران چه جهنمیه باید یک مدت از اون دور باشی و بعد یکهو بهش برگردی. واقعا جای قشنگی نیست! واقعا جای زندگی نیست! تباهی و فرسودگی و افسردگی و آلودگی از در و دیوار شهر می باره! باور کنید!

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

...

مرا ببخش اگر از تبار احساسم
زود دل می بندم و دیر دل می کنم....

کاش خدا به جای خاک، مرا از سیمان آفریده بود...

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

قطعه خوانی - شانزدهم

پدرانم همه سرگشته حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم

*فاضل نظری

پینوشت: همیشه سعی کردم ناخلف باشم اما بیش از پدر سرگشته حیرت شدم.... هر کداممان به طریقی سرگشته و حیران.... 

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

شعرخوانی - پنجم

نه! کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد،
از تو دریغ می کند

پس من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد.....
گفتم که......
کاری به کار عشق ندارم!

* قیصر امین پور

قطعه خوانی - پانزدهم

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

*فاضل نظری

پینوشت: بیشتر از فاضل خواهم نوشت. کشف دیرهنگام این روزهای من است ....

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

انسانه ها - دوازدهم

وقتی تمام وقت سر کار هستی، به این عادت می کنی که صبح بروی سر کار و تا شب در میان چهاردیواری اتاق با آدم های تکراری هر روز تنها باشی. بعد از مدت ها به این وضع عادت می کنی و دیگر از جامعه و آدم های بیرون به کلی جدا خواهی شد. به همین دلیل وقتی یکبار بعد از مدت ها بتوانی در ساعت کاری درون شهر بروی و در جایی مثل میدان انقلاب و یا بازار بزرگ تهران قدم بزنی، انگار یک اسیر در جزیره بوده ای که بعد از سال ها توانسته به جامعه انسانی برگردد.... پس برای اینک انسان باقی بمانی سعی کن حتی مرخصی بگیری و کارهایت را رها کنی تا زمانی با مردم شهر راه بروی و میان آدم ها زمانی را سپری کنی.....

پینوشت: چند وقت پیش برای مراسم سالگرد دکتر لوکس صبح میدان انقلاب بودم.شاید بعد از هفت هشت ماه اولین بار بود که صبح در چنین جایی بودم..... هنوز طعم قدم زدن در میان شلوغی آدم های میدان انقلاب در مقابل کتاب فروشی ها با کلی عنوان رنگارنگ زیر زبانم است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

فیس بوک یکم

منو دیده به من میگه که:

همکار محترم: ببخشید اما مجبور شدم که درخواست فرندشیپت رو رد کنم!!! می دونی دوست ندارم بچه های شرکت از مسایل خصوصی من با اطلاع باشند....

من محترم تر: خوب ایرادی نداره. اصلا چند وقته به فیس بوک سر نزده بودم و اصلا هم آمار ندارم که کی فرندشیپ تایید می کنه و کی نه... برام هم مهم نیست!

بعد هم رفتم در فیس بوک و اتفاقی در mutual friend خودم با یکی از دخترهای شرکت آقا رو دیدم و بعد هم که کنجکاوتر شدم دیدم که آقای محترم لااقل ده فرند مشترک با بنده فقط و فقط از دخترهای شرکت داره.... بعد ته دلم هیچی نتونستم بگم مگه "یک کاره دختر ندیده" !!!!! (این رکیک ترین فحشیه که می تونم به آدمای دختر ندیده و ضایعی مثل این بدم)

پینوشت: طبق قولم ان شاء الله که دپرس نبود؟ بود؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

به یاد کبری - سوم

کلا نمی دونم قضیه امسال چیه ولی در این شش ماهه اول سال کلی آدم مردند و کلی آدم پیچوندند و کلی آدم پیچونده شدند... کلا طبیعت با کسی سر سازگاری نداره انگاری......در این فضا غمبار نوشتن هنر نیست. می خواهم کمی هنرمند باشم و فضای وبلاگم را عوض کنم و دستی به سر و روی غمبارش بکشم......

پس تصمیم می گیرم که هر کسی جفت پا آمد در روحیه ام و عنایت خاص کرد، فردایش ورندارم دپرس بنویسم که ملت را هم دپرس کنم.... قربتا الی الله!

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

این روزها - هشتم

این روزها کلا هر کسی که مرا می بیند می گوید"چته؟ چرا تو فکر و دپرسی؟" اما خودم همچین حسی نسبت به خودم نداشتم که شاید اوضاعم بی ریخت است! فکر می کردم رفتار من عادیست!

حتی وقتی پشت چراغ قرمز چشم هایم را بستم که کمی ذهنم راحت شود اما خوابم برده بود و با صدای بوق مداوم از چرت پریدم هم باعث نشد بفهمم رفتارم غیرعادی است. حتی موقعی که پنچری ماشین را گرفتم و چرخ پنچر شده را جا گذاشتم هم فکر کردم رفتارم عادیست. وقتی با هر کسی حرف می زنم به صورتش نگاه می کنم اما صدایش را نمی شنوم و وقتی او بین حرف هایش سوالی می پرسد که نمی دانم چه جواب بدهم ضایع می شوم که اصلا به حرف هایش گوش نمی داده ام هم باز فکر می کنم رفتارم عادیست. حتی وقتی که صبح تا شب در خانه هستم و بعد خودم را می کشم که سرم را به کاری گرم کنم اما نمی شود و فکرهای دیگری صبح تا شب حتی در خواب دنبالم هستند نیز فکر کردم رفتارم عادیست. حتی منی که سالی یکبار خواب می دیدم اما این روزها هر شب کابوس می بینم نیز باعث نشد بگویم رفتار من غیرعادی است.

این توهم رفتار عادی ادامه داشت تا دیروز که این سر درد لعنتی دیگر واقعا غیرقابل تحمل شد. انگار از زور فکرهای زیاد سرم آماسیده. خودم را با استامینوفن و دو سه کوفت مشابه دیگر سر پا نگه داشته بودم اما دیدم دیگر این یکی عادی نیست.... رفتم دکتر و گفت چیز حادی نیست. فقط احتمالا یک تشنج عصبی خفیف داشته ای. با خنده می پرسد "عاشق شدی؟ پولتو خوردند و ورشکست شدی؟".... به یکباره یادم می آید که دو سه شب پیش در خواب کابوس بدی دیدم و آنقدر ناراحت کننده بود که گریه ام گرفت. آنقدر هق هق گریه هایم شدید شده بود که از جا پریدم و از زور ناراحتی یکی دو ساعتی بیدار بودم. اگرچه فکر می کردم که این نیز عادی است اما حالا شاید همان دلیل شوک عصبی بوده است....

پینوشت 1: این روزها حال من یا حال یک سقوط کرده به پرتگاه است یا یک کرم ابریشم جدا شده از پیله یا کاملا عادی است!!!!! خودم نمی دانم کاش کسی می دانست........

پینوشت 2: بعضی نوشته های من جایشان اینجا نیست. یعنی در این وبلاگ نمی خواهم از حالات شخصیم زیاد بنویسم و در مورد این نوشته و اینجوری نوشتن از خودم هم حس خوبی نداشتم. اما حالا که نوشتم می بینم رفتار من عادیست!

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

مرزپرگهر - دوازدهم

"از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد..."

* توکای مقدس

پینوشت: نمی دانم چرا این چند وقته به مرزپرگهر گیر داده ام. در حالیکه با این اوضاع احوال درامی که دارم باید دیگرگونه با تاپیکی دیگرگونه تر بنویسم..... به هر حال انگاری دیواری کوتاه تر از مرزپرگهر پیدا نکرده ام که تمام ناراحتی هایم را بر سرش خالی کنم. فکر کنم این نوشته ها و گیرها به مرزپرگهر ادامه یابد..... چاره ای دیگر نیست....

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

مرزپرگهر - یازدهم

نشسته ام پشت میز و اینترنت بازی تا این یکی دو ساعت کاری باقیمانده امروز نیز به بطالت طی شود! باورم نمی شود که من همانم که روزی فکر می کردم وقتم باارزش است، در زندگی باید مفید باشم، پولم باید حلال و بابت زحمت کشی باشد. هر روز باید وقتی را به مطالعه و تفکر و ورزش اختصاص دهم.....

روزی فکر می کردم که من بر خلاف دیگران و گفته های سیاهشان از سازمان های ایرانی، می توانم آنطور باشم که خودم می خواهم.... یعنی انسان باشم! حالا به خودم آمده ام و چیز دیگری می بینیم. می ترسم از اینکه دقیقا ببینم چه موجودی شده ام......

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

مرز پرگهر - دهم

مردم مرزپرگهر آنقدر سختی و ناراحتی کشیده اند که اگر روزی بدون ناراحتی و غم و غصه زندگی کنند احساس می کنند چیزی در زندگیشان کم است و یا این احساس راحتی و آرامش نوعی توهم و فریب بیش نیست. اگر روزی به هزار دلیل بتوانند شاد باشند دنبال یک دلیل می گردند که آن شادی پایان یابد و ناراحت باشند. اگر یک نفر را شاد و سر و حال ببینند مدام متلک بارش می کنند که "خیلی خوشحالی"، "چی شده امروز سر و حالی"، "نکنه گنج پیدا کردی" و از این دست حرف ها تا او هم اخم هایش در هم برود و بشود یکی مثل بقیه.  

در مرز پرگهر شادی و آرامش و دوست داشتن حتی اگر واقعی باشند، توهم پنداشته می شود..... اینگونه باورش راحت تر است! اینگونه راحت تر می توان هزار دلیل بافت تا خرابش کرد.....

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

داستانک - دهم

روزی، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميكرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه او هم مانند بازرگان باشد.

در يك لحظه، به فرمان خدا او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد! تا مدت ها فكر ميكرد كه ازهمه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر ميشدم!


در همان لحظه ، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است . او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و آرزو كرد كه تبديل به ابري بزرگ شود و آنچنان شد.


كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.


همان طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خورد مي شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!

انسانه ها - دوازدهم

انسان ها هر کدام سرگرمی هایی دارند.
یکی سرش به پول و تجارت گرم است و چگونه پول و ثروتش بیشتر شود.
یکی به سیاست و اینکه چگونه قدرت بدست آورد.
یکی سرش به دین گرم است و اینکه چگونه در مقولات دین و خدا مکاشفه بیشتری کند.
یکی سرش به شهوت رانی و رختخواب گرم است و اینکه چگونه زیرشکم خود را راضی کند.
یکی به کتاب و درس و تحقیق و دانشگاه و پژوهش مشغول است.
یکی به اینترنت و ایمیل بازی و وبلاگ نویسی و خبرخوانی و خبررسانی گرم است. 
و حتی عده ای هم سرشان به الافی و وقت تلف کنی گرم است.


اما با این همه سرگرمی هیچ کسی را ندیدم که از سرگرمی خود ارضا شده باشد و مدام دنبال سرگرمی دیگری است... انگار هر چه بیشتر سرگرم می شوی، زودتر به پایان خط می رسی.....

پینوشت: و خداوند انسان را سرگرم آفرید و نیز سردرگم......

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

قطعه خوانی - چهاردهم

شاید زمین تو
در موج های نرم کوانتوم شناور است.

اما ببین زمین من اینجا هنوز هم
در پیچ حل مساله سیب مانده است....

*سیما یاری

تگلس - یازدهم

وقتی می خوای بری شلوار بخری با یک کفش بنددار پر دردسر نرو! ترجیحا دمپایی با شلواری که درآوردنش در اتاق پرو سخت نباشه :)

پینوشت: دیروز تو مسیر خونه یهو از شلوار جینم احساس خستگی کردم و نیت کردم که امشب حتما به هر قیمتی شده یک شلوار جین بخرم و برای همین با آن همه دردسر کفش بنددار و کیف و بند و بساط پنج شش مغازه را بالا و پایین کردم تا بالاخره اونی که می خواستم رو پیداش کردم و بی آنکه بپرسم این مارک دیزل روش اصله یا اصل تقلب هفتاد هزار تا بالاش دادم.... نوش جون اون مغازه دار خوش شانس! به هر حال خدا روزی رسونه .....

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

مرز پرگهر - نهم

موهای منو طوری زد که من آخر سر خواستم ازش بپرسم "چرا پس می پرسی موهاتو چه جوری بزنم؟"!

چون دقیقا اونطوری زد که من ازش نخواسته بودم... هر جوری هم حساب کردم دیدم با این وضعیت شاهکار آقا، دوباره باید دو هفته دیگه برم سلمونی....کارش که تموم شد گفتم:

من: چقدر تقدیم کنم؟

آقاهه: هر چقدر خواستی؟

من: به من که باشه که هیچی نمی خوام بدم! (یک خنده ای هم می کنم که فضای شوخی دستش باشه)

آقاهه: ایرادی نداره مهمون باش! مرگ من! جان من! جان عمم! بی تعارف! این تن بمیره! اون تن بمیره!...

این سه نقطه یعنی اصرار و انکار و تعارف حدود پنج دقیقه ای طول کشید...

دست کردم در جیبم و سه هزار تومن بهش دادم... یک نگاهی کرد انگاری که بهش فحش دادم...

آقاهه: آقا من این همه زحمت کشیدم! (یواش یواش عصبانیت و تهدید در صدایش ظاهر می شود)... لوله کش بیاری خونتون چند بهش می دی؟ (عجب قیاسی!) .... (این سه نقطه یعنی کلی ننه من غریبم بازی دیگه که اونها هم پنج دقیقه دیگه طول کشید!)

نهایت با 5هزار تومن فیتیله آقا پایین اومد و موضوع ختم به خیر شد.....

دوباره می خواستم بپرسم " تو که پنج هزار تومن می خوای، چرا دیگه اینهمه اولش تعارف می کنی و بابت تعارف از عمت هم مایه می ذاری؟!"

پینوشت: به دو دلیل کاسب جماعت در مرز پرگهر سر قیمت تعارف می کند:
1- آن که می خواهد قیمتی بگوید که خودش هم رویش نمی شود!
2- آن که می خواهد ببیند شاید تو خودت همینجوری بیشتر دادی!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

بیزینس - پنجم

وقتی بهت محتاجم، نوکرتم پس وقتی بهم محتاجی، نوکرم باش....
اینکه "واضحاته!" به قول دکتر نیلی....

پینوشت: یه تغییر آب و هوایی بدهم به تاپیک ها و محتوای این وبلاگ غم گرفته...

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

این روزها - هفتم

این روزها جنگ دل و عقل را به وضوح در درونم می بینم. دلم می گوید برگرد. عقلم می گوید که نه برنگرد یا لااقل الآن برنگرد. بگذار زمان بگذرد. اما دل صاحب مرده که صبر نمی شناسد..... تا کدامیک برنده شوند در این جنگ نابرابر.....

پینوشت: یکی می گفت هرکدام که در این جنگ برنده شوند مهم نیست. مهم آن است که در هر حالت تو بازنده ای! هر جور که نگاه می کنم، می بینم راست می گوید....

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

به همین سادگی: کارو لوکس درگذشت......


این روزها خیلی خوبند از آسمان هم خبر بد می بارد.... آری لوکس هم رفت... این روزها زیاد می شنوی که عزیزی درگذشته است. نمی دانم امسال چه سالی است که این قدر دست مرگ توانا شده است....
من کلا در تحصیل آدم مطیعی نبودم. یعنی هرگز فکر نمی کردم استاد خداست و من بنده او!! در حالی که مطیع بودن و استاد را خداوندگار فرض کردن به نظرم یکی از دلایل موفقیت در کار آکادمیک است و به همین دلیل است که شاید فکر می کنم که برای آن فضا مناسب نیستم. اما لوکس متمایز بود. لوکس را واقعا استاد می دانم و به شاگردیش افتخار می کنم..... نمی دانم دانشکده برق دیگر دانشکده برق خواهد ماند اگر لوکس و دو سه نفری که مانند او بودند نیز آن را ترک کنند....

عکس بالا را در مراسم جشن انقلاب گرفته ام سال 83 در آمفی تئاتر دانشکده برق. لوکس با آن ریش بلند و لبخند همیشگی که چشمانش را کمی کوچک تر می کرد. چند نفر از اساتید آمده بودند تا این روز را جشن بگیرند و از همه عجیب تر شاید حضور لوکس بود..... لوکس کلا آدم ویژه ای بود. با وجود سواد و هوش بالا اصلا خودگیر نبود. گاه برای توضیح مساله ای با من که دانشجوی لیسانسش در منطق فازی بودم مدت ها وقت می گذاشت. شاید اگر بر اساس انسانیت و رفتار و سواد بود ترجیح من این بود که لوکس رییس دانشکده برق شود تا جبه دار. ولی خوب در محیطی مثل ایران که باید مدیر یک سیاست مدار قدرت طلب باشد همان جبه دار برای ریاست بهتر بود. این قیاس از این جهت بود که لوکس و جبه دار هر دو از یک دانشگاه و در زمان های نزدیکی دکترای برق گرفته بودند.
 
یکی دیگه از خصوصیات لوکس به هم ریختگی اتاقش بود!! البته هر آدم باهوشی که سرش شلوغ باشه همینجوریه. کلی پایان نامه و مقاله روی هم توی اتاقش تلنبار شده بود. عکس زیر هم که مال دو سه سال پیشه فکر می کنم برای خیلی ها خاطره باشه. بخصوص اون عکس کاریکاتور انیشتین هم نصفه نیمه تو عکس پیداست...یکی دیگه از خصوصیات لوکس همین بود که شاید بارها آمده بودم اتاقش و دیده بودم در اتاقش همین جوری باز ول شده و خودش هم ساعت ها در آزمایشگاه یا جای دیگه ای بود... 

و سال 85 شاید آخرین روزهای ارتباط جدی ما بود. من خیلی تلاش کردم که تز پایانیم را در زمینه Auctionها با دکتر بگیرم. در حقیقت این را مرتبط تر با رشته بعدی خودم که MBA بود می دونستم. آن روزها می دانستم که خداحافظیم از رشته برق حتمی است و باید که از این سرزمین رخت بربندم و بخت خویش را جای دیگر بجویم. برای این کار یک مانع اصلی بود. گرایشم الکترونیک بود و دانشکده قانون مزخرفی داشت که بچه های الکترونیکی با اساتید گرایش های دیگه نمی تونند تز بگیرند. افضلی کوشا که مشاور بچه های الکترونیکی بود گفت نمی تونم با لوکس تز بگیرم حتی با اینکه دو ماه از پروژه را جلو رفته ام. حتی وساطت راشدمحصل هم جواب نداد. نه با افضلی دیگر حرف زدم و نه دیگر پیش لوکس رفتم و روزهای آخر نکبتی دانشکده برق را با بدی هر چه تمام تر تمام کردم و رفتم .... لوکس هم رفت اما او برای همیشه...
پینوشت: در دانشکده مدیریت که بودم آدم های خوب زیاد بودند مثلا نیلی در اقتصاد و مشایخی در مدیریت خوب بودند اما واقعا کارکترهایی مثل لوکس و راشد محصل را اصلا نه در دانشکده و نه در آدم های دیگر رشته مدیریت که در ایران حرفی برای گفتن دارند، ندیدم.... افسوس برای رشته های مدیریت ایران که از این آدم های نازنین خالی هستند.....