۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

انسانه های شانزدهم - لوزانیات بیست و سوم

کاش می شد زندگی مثل یک فیلم بود. تا اتفاقات آن را می شد نوشت و می شد ساخت. آنگونه که می خواستم. اما زندگی فقط شلاق های بی رحم واقعیت است. خیال پردازی ممنوع! چه روزها که به چه چیزهایی امید بسته بودم و تمام زندگی را در آنها می دیدم و چقدر برای خود رویا و آینده تعریف کرده بودم و بعد ناامید شدم و شلاق های واقعیت مرا از خواب و رویا بیرون آورد... تولدی دردناک از اوهام به واقعیت با طعم تلخ رنج. رنجی برای بزرگ شدن... اما تا کی؟
.
.
.
بین من و او فقط این شده که بگویم اسلام چیست؟ خمینی کیست؟!! احمدی نژاد چی میگه؟!!! زن های ایرانی چطوری حجاب را تحمل می کنند؟ چرا من به بعضی چیزای اسلام اعتقاد ندارم؟!!! تازه این خود اهل یونانه که مشکلات مملکتشون کم از مملکت ما نیست. اما من اهل این سوال پیچ کردن ها نیستم. شاید دفعه بعدی باید بگویم اهل بورکینوفاسو یا یکی از این کشورهای بی نام و نشان هستم تا لااقل وقتی به کسی می گویم سلام مجبور نباشم مثنوی هفتاد من از اعتقادات و مملکتم بخوانم... راحت باشم و فقط خودم دیده شوم... فقط خودم!
.
.
.
مهمترین شلاق واقعیت آن است که از ریشه هایت نمی توانی بگریزی حتی اگر آنها را دوست نداشته باشی. حتی اگر به آنها اعتقاد نداشته باشی... خانواده، دین، مملکت...