۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

سفرنامه نوزدهم - ترک اعتیاد به اینترنت!

در این مدت که سفر بودم کلا از مهمترین جنبه زندگی مدرن یعنی رسانه ها به هر شکلی دور بودم. نه تلویزیونی، نه روزنامه ای و از همه مهمتر نه اینترنتی! خودم البته خواسته بودم. تقریبا یک ترک اعتیاد رسانه ای بخصوص اینترنتی بود. خودم دیگه از این وضعیت خودم خسته شده بودم که مدام برم تو اینترنت و وب گردی کنم. بعد از یه مدت واقعا انگاری آدم مریض میشه و نمی تونه خودشو کنترل کنه....

جالب اینکه وقتی هم دیگه برای یه مدت نمی ری تو اینترنت و چک میل نمی کنی و خبر نمی خونی و فیس بوک سر نمی زنی، وقتی بر می گردی می بینی واقعا هیچ اتفاقی هم نیفتاده و همه چیز مثل قبل جریان داره... اگرچه قبلش آدم فکر می کنه اگر یه ساعت به اینترنت وصل نباشه و ایمیل چک نکنه الآن چه فرصت مهمی رو از دست داده.... اینم نوعی مرض و وسواس میشه که آرامش رو می گیره....

به هر حال درس این سفرها که دسترسی به ابزارهای تمدن رو برات محدود می کنه اینه که به زور از اینترنت دور می شی و تازه می فهمی اگر یک ماه هم چک میل نکنی و خبر نخونی هیچ اتفاقی نمیفته... تازه اعصابت هم راحت تره چون دروغ و چاخان و فریب کمتر می شنوی و می بینی....

پینوشت: ظرف کمتر از یک روز فکر کنم معتاد شدم دوباره :)

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

سفرنامه هجدهم - سوار بر ماشین زمان!

این یک ساعت و نیم که تو هواپیما بودم انگاری سوار ماشین زمان شدم و 100 سال برگشتم عقب! برگشتم به تهران!

تاکسی تویوتا کمری شد پراید! فضای باز جزیره و خیابان های خلوت شد خیابان های تنگ و ماشین های فشرده در ترافیک! خیابان های مملو از ماشین های شیک تبدیل شد به خیابان هایی پر از خودروهای داغون! ناگهان آدم های آروم تبدیل شدند به آدم های عصبی و غرغرو که به زمین و زمان دارند فحش می دند! چهره های باز تبدیل شدند به چهره های خمود و گرفته! و از همه مهتر دیگه ساحلی نیست! آبی دریا و صدای موج نیست!

پینوشت: یادم هست برای یک دوره قرار بود یک عده را از دانشگاه شریف بفرستند دانشگاه UC Davis در ساکرامنتوی کالیفرنیا. خانم رییس دانشگاه خودش شخصا به چند کشور از جمله ایران سفر کرد و با افراد خودش مصاحبه را انجام می داد. بماند که یک سال این کار انجام شد اما به سال ما که رسید و اتفاقا من هم انتخاب شده بودم به دلایلی قضیه تموم شد. این خانم یک وبلاگ داشت که خاطرات اون سفر رو در اون می نوشت. علیرغم تمامی تعریف هایی که در مورد ایران و بخصوص دانشگاه شریف داشت در یکی از پست هاش نوشته: "پرواز از شهر فوق مدرن دبی به تهران مثل پرواز در یک ماشین زمانه... بازگشت به عقب." اون زمان خیلی بهم برخورد که چرا اینو میگه با اینکه هم دبی رو دیده بودم و هم تهران رو.... الآن که تعصب هام فروکش کرده و واقع بین تر شدم می بینم پرواز از کیش به تهران هم دقیقا ماشین زمانه. برگشت به عقب. برای اینکه دقیقا ببینی تهران چه جهنمیه باید یک مدت از اون دور باشی و بعد یکهو بهش برگردی. واقعا جای قشنگی نیست! واقعا جای زندگی نیست! تباهی و فرسودگی و افسردگی و آلودگی از در و دیوار شهر می باره! باور کنید!

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

...

مرا ببخش اگر از تبار احساسم
زود دل می بندم و دیر دل می کنم....

کاش خدا به جای خاک، مرا از سیمان آفریده بود...

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

قطعه خوانی - شانزدهم

پدرانم همه سرگشته حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم

*فاضل نظری

پینوشت: همیشه سعی کردم ناخلف باشم اما بیش از پدر سرگشته حیرت شدم.... هر کداممان به طریقی سرگشته و حیران.... 

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

شعرخوانی - پنجم

نه! کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد،
از تو دریغ می کند

پس من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد.....
گفتم که......
کاری به کار عشق ندارم!

* قیصر امین پور

قطعه خوانی - پانزدهم

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

*فاضل نظری

پینوشت: بیشتر از فاضل خواهم نوشت. کشف دیرهنگام این روزهای من است ....

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

انسانه ها - دوازدهم

وقتی تمام وقت سر کار هستی، به این عادت می کنی که صبح بروی سر کار و تا شب در میان چهاردیواری اتاق با آدم های تکراری هر روز تنها باشی. بعد از مدت ها به این وضع عادت می کنی و دیگر از جامعه و آدم های بیرون به کلی جدا خواهی شد. به همین دلیل وقتی یکبار بعد از مدت ها بتوانی در ساعت کاری درون شهر بروی و در جایی مثل میدان انقلاب و یا بازار بزرگ تهران قدم بزنی، انگار یک اسیر در جزیره بوده ای که بعد از سال ها توانسته به جامعه انسانی برگردد.... پس برای اینک انسان باقی بمانی سعی کن حتی مرخصی بگیری و کارهایت را رها کنی تا زمانی با مردم شهر راه بروی و میان آدم ها زمانی را سپری کنی.....

پینوشت: چند وقت پیش برای مراسم سالگرد دکتر لوکس صبح میدان انقلاب بودم.شاید بعد از هفت هشت ماه اولین بار بود که صبح در چنین جایی بودم..... هنوز طعم قدم زدن در میان شلوغی آدم های میدان انقلاب در مقابل کتاب فروشی ها با کلی عنوان رنگارنگ زیر زبانم است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

فیس بوک یکم

منو دیده به من میگه که:

همکار محترم: ببخشید اما مجبور شدم که درخواست فرندشیپت رو رد کنم!!! می دونی دوست ندارم بچه های شرکت از مسایل خصوصی من با اطلاع باشند....

من محترم تر: خوب ایرادی نداره. اصلا چند وقته به فیس بوک سر نزده بودم و اصلا هم آمار ندارم که کی فرندشیپ تایید می کنه و کی نه... برام هم مهم نیست!

بعد هم رفتم در فیس بوک و اتفاقی در mutual friend خودم با یکی از دخترهای شرکت آقا رو دیدم و بعد هم که کنجکاوتر شدم دیدم که آقای محترم لااقل ده فرند مشترک با بنده فقط و فقط از دخترهای شرکت داره.... بعد ته دلم هیچی نتونستم بگم مگه "یک کاره دختر ندیده" !!!!! (این رکیک ترین فحشیه که می تونم به آدمای دختر ندیده و ضایعی مثل این بدم)

پینوشت: طبق قولم ان شاء الله که دپرس نبود؟ بود؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

به یاد کبری - سوم

کلا نمی دونم قضیه امسال چیه ولی در این شش ماهه اول سال کلی آدم مردند و کلی آدم پیچوندند و کلی آدم پیچونده شدند... کلا طبیعت با کسی سر سازگاری نداره انگاری......در این فضا غمبار نوشتن هنر نیست. می خواهم کمی هنرمند باشم و فضای وبلاگم را عوض کنم و دستی به سر و روی غمبارش بکشم......

پس تصمیم می گیرم که هر کسی جفت پا آمد در روحیه ام و عنایت خاص کرد، فردایش ورندارم دپرس بنویسم که ملت را هم دپرس کنم.... قربتا الی الله!