۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

شعرخوانی

ای آنکه از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم از آن من

آن دم که با توام، پرم از شعر از شراب
می ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی رسد به بلندای آسمان من

بنگر طلوع خنده خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی، ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده ای به گوش من این، مهربان من
 .
.
.
.
در ساحل مارینا در دبی نشسته ام روی ماسه های داغ مثل ماسه های داغ کیش... در یک سو خورشید به زودی غروب خواهد کرد مثل غروب های خورشید در کنار ساحل خزر. و باد هم انگار آشناست! بوی ایران می دهد و با همه این خاطرات گمشده در گذشته از ایران آن هم در دبی، هوای تو در لوزان چیز دیگریست....
.
.
.
.
یک سال گذشت!

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

قطعه خوانی سی و هشتم

در مشرق زمین مساله جدایی مطرح است و در مغرب زمین مساله تنهایی. در باور شرقی ها انسان از عالم لایتناهی جدا گردیده است یعنی از اصل خود دور مانده است و کوشش او در این جهان روزگار وصل خویش بازجستن است... در غرب بویژه در دوران معاصر  اعتقاد غالب بر این است که انسان زاده همین کره خاکی است و آنگاه فن آوری و تسلط بر طبیعت و تولید و مصرف زیاد به تنهایی هنرمند غربی انجامیده است.

* سیمین دانشور
.
.
.
.
کاش کسی درد پیچیده امروز ما را می گفت. آمیخته ای از درد جدایی و درد تنهایی. درد جدایی اما نه از عالم لایتناهی و درد تنهایی نه از باور تسلط به طبیعت و مصرف زیاد....
.
.
.
.
و خداوند شرق و مردمانش را پیچیده آفرید....