۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

...


آرزوهایم مرا ببخشید! احساس می کنم باز در میانه راه باید بایستم بی آنکه لحظه ای شما را لمس کرده باشم و باز باید در خیال خود با شما بازی کنم. نمی دانم مشکل چیست اما در این بازی روزگار به این شکست ها عادت کرده ام. سال های عمرم دیگر آنقدر ارزش ندارند که برای از دست دادن آنها یا دیر رسیدن به آرزوهایم کلی حرص بخورم و اشک بریزم و ناامید شوم. شاید خودفریبی می کنم اما احساس می کنم دیگر کاملا بی حس شده ام. دیگر توانایی ارزیابی خوب یا بد بودن اتفاقات را ندارم، دیگر غر نمی زنم، دیگر دیگران را متهم نمی کنم، فقط می دانم این اتفاق افتاده و من باید کار دیگری کنم. نباید به این فکر کنم که وسط دریا چه می کنم، باید شنا کنم. نمی دانم شاید خیلی عاقل شده ام و یا شاید خیلی شوت و پرت و ایضا پوست کلفت!

به هر حال فکری دوباره باید کرد و تدبیری نو باید اندیشید. البته میشه در این مدت سر رشته زندگی را رها کرد تا هرجا که می خواهد برود، همانطور که تا الان این کار را کرده و اطاعت پذیر نبوده.... بالاخره تا آن موقع که این مسایل حل شوند و من کمی شرایط جدید را بپذیرم، آرزوهایم مرا ببخشید! از برآورده کردنتان معذورم... معذور نه! ناتوانم! باور کنید!

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

دختران سرزمین من

از مهمترین جلوه های اتفاقات اخیر که کاملا پر رنگ و واضح بود، حضور دختران و زنان در میان تظاهرات ها (همان اغتشاشات !) بود. حضوری که از مردان به جرات بیشتر و البته بسیار شجاعانه تر بود... از شرکت ما تقریبا تمامی خانم ها می رفتند و در عوض تقریبا تمامی مردها سرشان را در مونیتور فرو می بردند تا مبادا مجبور شوند بعد از درخواست خانم ها برای حضور در تجمعات (اغتشاشات) آنها نیز همراه شوند. اگرچه مردها به ناامیدی کشیده شده اند اما انگار برعکس زن های ناراضی هنوز امید دارند و می خواهند بایستند... به راستی چه بر سر دختران این سرزمین گذشته است که می ایستادند و فریاد می کردند حتی گاه مردانه تر از مردها در مقابل باتوم ها؟.... مساله شاید نه این دولت و آن دولت، که اعتراض است. فریادی برای تخلیه شدن از دردها...
این دردها اما کم کم سراغ پسران سرزمین من هم آمده است.... گاه دوست داشتم که می توانستم بی خیال کلاس و آبرو بشوم و از دست تمامی آنچه می خواهم و نمی یابم و آنچه تلاش می کنم و نمی شود، فریاد می کردم. لعنت به این دنیای روشن فکری!

پینوشتی شاید بی ربط و شاید با ربط(!): چند شب پیش حدود ساعت ده، موقع ولگردی در خیابان های شهر به پارک دانشجو رسیدم. هوا نیمه بارانی بود و هوس کردم به جای خانه رفتن زمانی را در محوطه روبروی تئاتر شهر بنشینم. از آن هواها بود که در این جهنم دود و کثیفی غینمتی است. روی صندلی نشستم و غرق در پر کردن شش هایم از هوا بودم که مردی با قیافه و لباسی ساده اجازه گرفت و نزدیک من نشست. چند دقیقه ای گذشت که سر صحبت آخر سر به اینجا کشیده شد که صریحا به من گفت که تابلوه که از خونه فرار کردم (!) و اگه کمی پول داشته باشم می تونم برم پیش اون و دود و ...
به راستی فکر می کنید حالا اگر دختر این سرزمین ساعت 10 شب بخواهد از هوای بارانی لذت ببرد به او چگونه نگاه خواهد شد؟ در روز که موجود ارزان قیمتی فرض شده است که حتی وانتی و موتوری هم برایش بوق می زنند. حالا سوژه بودنش ساعت 10 شب در پارک که جای خود دارد... خدا را شکر که تازه جامعه ما اسلامی است. خدا را شکر....

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دین های جدید!

وقتی در نمازجمعه چند وقت قبل برخی از سبزهای معلوم الحال، برای اولین بار فرصت حضور در نمازجمعه و یا اصلا نماز جماعت را پیدا کرده بودند، سوژه برادران و خواهرانی شدند که عمری در این نمازها آمده بودند و با دیدن افرادی که از ساده ترین آداب انجام نماز بی اطلاع هستند ذوق زده شده بودند و بنا به اقوال یکی از دوستان، خود آنها هم نماز را کنار گذاشته بودند و با هر چه که داشتند اعم از دوربین و موبایل از این صحنه های به ظاهر خنده دار عکس می گرفتند....


جماعتی که سر در برف دارند فکر می کردند این اتفاقات برای اولین بار است که رخ می دهد. اما اگر سری بالا داشتند و به جای چشم بستن روی حقایق جامعه، کمی تغییرات آن را از قبل دیده بودند اینگونه ذوق زده نمی شدند و عکس نمی گرفتند. در حقیقت تغییر در دین ما ایرانی ها به نظر من دیگر تمام شده و آن تصاویر که آنها شکار می کردند آخر شاهنامه ِ تغییرات ِ وسیعی بوده که در اعتقادات سنتی و دینی جامعه رخ داده است. در همین ماه رمضان هم در این چند ساله بعضی دیگر از این موارد مشابه که با دین عامه نسل قبل و نیز دستورات صریح دینی همخوانی ندارد و سوژه عکس هستند قابل مشاهده است که ذیلا به آنها اشاره می شود:

1- روزه می گیرد ولی نماز نمی خواند و برعکس.
2- روزه نمی گیرد اما چیزی هم نمی خورد.
3- روزه نمی گیرد اما در شب احیا قرآن به سر می گیرد.
4- روزه می گیرد ولی به حجاب اعتقادی ندارد. همین در مورد نماز بیشتر دیده می شود که نماز می خواند اما به حجاب اعتقادی ندارد.
5- نه نماز می خواند نه روزه می گیرد ولی دوست پسر یا دختر (پ/د) داشتن را کار غیرشرعی و نادرست می داند و یا برعکس نماز می خواند و روزه می گیرد و داشتن دوست پ/د را هم لازم می داند.
6- با دوست پ/د خود فقط بعد از افطار قرار می گذارد!
7- روزه می گیرد اما زبان روزه با دوست پ/د خود هر کاری که قبلا می کرده، باز هم می کند.
8- با دوست پ/د چندمش می رود احیا و کنار او قرآن به سر می گیرد! ( این یک مورد واقعا سوژه عکس است)
9- شراب می خورد اما نماز می خواند. حالا روزه هم بنا به تصمیم خودش.
10- شراب را بدلایل دینی نمی خورد اما نماز نمی خواند و روزه هم نمی گیرد یا یکی در میان این اعمال را انجام می دهد.

آری به هر حال این صحنه ها هم به نظرم جالب هستند نه از آن جهت که تازه اند. نه! سال هاست تغییر شروع و الآن آخرین امواجش دارد رد می شود فقط الآن این چیزها به جای مخفی بودن، در جامعه آنقدر زیاد و عادی شده است که دیگر نمی توانند مخفی باشند و کم کم فرصت ظهور یافته اند و در آینده هم خواهند یافت....

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

آخرین روز کاری .....

پانزدهم شهریور.... امروز روز آخر کار در آگاهان بود... شرکتی که دو سال پیش یک دانشجوی صفر MBA به آن پا گذاشت. کسی که فکر می کرد شریف فقط به خاطر نامش، شریف و مقدس است و بچه های شریف بی آنکه بخواهد تلاشی کنند به واسطه آی کیوی بالای خود همه چیز را ذاتی بلدند (!)، فقط دو هفته یا نهایت یک ماه بعد همه چیز برایشان روی غلطک افتاده است و MBA احتمالا بهترین رشته است بطوریکه بی آنکه بخواهد حتی سر سوزنی فسفر بسوزانی پول های دسته کرده را در سینی گذاشته و تقدیمت می کنند چون تو و رشته ات خوب هستید!!!! (البته انقدر هم اوضاعم بی ریخت نبود و کمی اغراق کردم :) )


قصدم این نیست که در رابطه با مضرات یا فواید MBA بخصوص برای بچه های بدون سابقه کار بنویسم ولی در این دو سال یک چیز را به خوبی فهمیدم (قبلا از تمامی دوستان آکادمیک خود عذرخواهی می کنم، واقعا شرمنده): آدم های آکادمیک، آدم هایی ضعیف و بی اثر و بی اراده هستند که وقت خود را گاه برای اثبات واضحات تلف می کنند و در نهایت کارنامه زندگی آنها چند حرکت مورچه وار و چند مقاله خوب اما برای یک مجموعه آدم شبیه خودشان و نه عموم مردم است ولی در عوض آدم های اجرایی شاید نامشان در بالای مقاله ها نباشد یا اسم دکتر و پروفسور را یدک نکشند اما مبارزه آنها برای به زانو درآوردن روندها و قوانین طبیعت و نیز مدیریت روابط پیچیده میان آدم ها آنقدر لذت بخش بوده است که اصلا نمی توانم شیرینی طعم آن را فراموش کنم.


من نه در دانشگاه بلکه موقعی درس های مدیریت را آموختم که پشت میزهایی نشستم که آدم هایی بودند که مدیریت نخوانده بودند و با اینکه سال ها در همین سازمان های ایرانی یا ایران وقت خود را به اصطلاح ما نازک نارنجی ها تلف کرده بودند، بهترین درس های مدیریت و اصلا زندگی را برای من به همراه داشتند. آن آقای ایازی، مهندسی حدودا پنجاه ساله با لهجه کردی در فولاد نطنز که همیشه صحبت های حاشیه جلساتش در باب مدیریت و اقتصاد و سیاست ایران برای من درس بوده است. آدم های دنیا دیده و دنیاشناس چه دید عمیقی دارند. چه فهم بالایی دارند....


در آخرین جلسه که با حضور شرکت ما، نمایندگان بنیاد و بخش مدیریت ریسک بانک توسعه صادرات بود، فهمیدم کشور خود من هم عوض شده است. تازه فهمیدم اگرچه نام بنیاد همیشه با رانت برای من همراه بوده است، اما آن آقای تقریبا جوان نماینده بنیاد آخر تجارت و بیزینس بود و آن طرز صحبت کردنش، کلمه به کلمه بار حقوقی و معنایی خاص و بجایی داشت و او چگونه با مهارت جلسه را می گرداند و آن تحلیل های مدیریت ریسک در بانک که خود درس های عملی جالبی از فاینانس روز دنیا بود. از آن جلسه آنقدر مطلب نوشتم که انگار خبرنگار به جلسه آورده بودند.


آه.... دقایق آخر واقعا دقایق سختی بود همه خداحافظی کردند و رفتند ولی برای من دل کندن از شرکت واقعا سخت بود. فکر نمی کردم اینقدر دلبسته شده باشم... روزهای اول آمدنم یعنی حدود دو سال پیش واقعا روزهای سختی بود. رییس واقعا بداخلاق و روی اعصاب بود (قابل توجه دیوار مفت!)... دو سه بار تا مرز استعفا رفتم اما نمی دانم چرا گاه اینقدر از ایستادن و مبارزه لذت می برم.... ایستادم، مبارزه کردم و در نهایت خودم را به رییس ایرادی و بداخلاق اثبات کردم... برای همین رییس مهربان شد و شاید گاهی رابطه رییس و مرئوسی بخصوص در این اواخر در تجارت و بیزینس پدر و پسری شد. رییس خدای فکر بیزینس و اقتصادی نیست اما به هر حال شریف برق خوانده، باهوش است، تجربه بیست سی ساله کار دارد و شدیدا پرانرژی است و واقعا می فهمد و یاد می گیرد. چیزی که من نیز آموختم. یعنی یاد بگیرم. بشنوم، ببینم، تحلیل کنم و تحلیل دیگران را بشنوم و بعدا قضاوت کنم که چه کسی در آن زمان حق داشت و بعد آن دانش و تجربه را بنویسم و چقدر همین نوشته ها به کارم آمد. با همین نوشته ها و درس ها می شود فهمید قضا و قدر همین دانش من است، اراده من است وقتی می بینی که نامطمئن ترین حوادث را می توانی ببینی و پیش بینی کنی....


شاید همین ها بود که رییس مرا در جلسات کارفرما که می برد، بر خلاف سال اول، خود از من می خواست تا نظراتم را بگویم و من فهمیدم این چه جایگاه بزرگی است که تو بتوانی در جایی که کلمه به کلمه ات زیر ذره بین است و خطا و لغزش به معنای میلیون ها پول و البته مهمتر از همه آبروریزی از گاف دادن و کم تجربگی است، تو نظرات خود را بیان و اثبات کنی و چه شیرین است لحظه ای که پیروز می شوی.....


تمام اینها یعنی اینکه من آدم دوسال پیش نیستم. من دیگر دوشنبه ها با باز شدن بازارها روز کاریم آغاز می شود و چک کردن بعضا ساعتی شاخص بورس ها، قیمت نفت، طلا، نرخ ارزها، نرخ بهره ها، قیمت فولاد، مس، روزنامه های اقتصادی، و ده ها واژه جدید در پایان این دو سال در ذهنم وجود دارد .... من اصلا آدم دو سال پیش نیستم....


آهی دوباره! به راستی فردا وقتی از خواب بیدار شوم، نباید سر کار بروم؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

عینک های حسابی!


بچه که بودیم در مدرسه به بچه هایی که عینکی بودند می گفتند پروفسور و درجه پروفسورای افتخاری اعطا شده به آن فرد با میزان استکانی بودن عینک وی نیز رابطه مستقیم داشت! دلیلش هم احتمالا اینه که پروفسورها زیاد درس می خوندند و به همین دلیل چشماشون ضعیف می شد و از عینک استفاده می کردند و کلا دیگه این باور عمومی جا افتاده که همه پروفسورها عینکی هستند و احتمالا همه عینکی ها هم پروفسور، بخصوص اگر اون عینک از نوع ته استکانی باشه!

اما خداییش دیگه این دکتر حسابی دیگه خیلی پروفسوره! توی عکس لااقل 14 تا عینک درست و حسابی ته استکانی به ظاهر متعلق به ایشان وجود داره که من نمی دونم دکتر با این همه عینک چی کار می کرده! کسی می دونه؟ راستی تعداد ساعت ها هم جالبه... (لینک مرجع عکس)

پینوشت طولانی تر از متن: آدم ها بنا به ظرفیت و توانایی خود مفید و کارا هستند و همین آدم ها وقتی با هم جمع می شوند حرکت های علمی، اجتماعی و فرهنگی را می سازند. حرکت آنها به نسبت حرکت قهرمان ها چند مزیت دارد و از آن جمله اینکه اگر یکی از آن افراد گروه و حرکت جمعی نباشد حرکت کاملا متوقف نمی شود و ثانیا یک نفر تلاش نمی کند تا ده نفر دیگر از تلاش او و افتخار کردن به تلاش او ارتزاق کنند. به همین دلیل معمولا حرکت قهرمان ها حرکتی پایدار نیست نهایت تا عمر تلاش خود قهرمان. ناپایدارتر از قهرمان ها هم خوشی ناشی از تنبلی قهرمان سازها و قهرمان بازها و قهرمان پرست هاست.
دکتر حسابی هر چقدر هم که بزرگ بوده باشه، متاسفانه روش تبلیغی برای بزرگ کردن او برای الگوسازی، همان تشدید روحیه قهرمان سازی و قهرمان پرستی است. این الگوسازی، روحیه حرکت جمعی را خراب می کند و یک نتیجه اش این است که همیشه باید قهرمان کامل بود تا ارزش و احترام داشت و یک عضو گروه بودن و دیده نشدن سبب سرخوردگی است. نتیجه دیگرش هم آن است که انسان هایی که نمی توانند به تمام و کمال قهرمان باشند اصلا حتی خودشان هم نمی شوند و بی اراده و تنبل منتظر ظهور قهرمان ها می مانند تا بار حرکت های جمعی آنها را به دوش کشند. همانطور که ما منتظر ظهور مولاناها، حافظ ها، ابوعلی سیناها و دیگر افتخارات گذشته این سرزمین هستیم تا با افتخارات و حاصل تلاش آنها عکس یادگاری بگیریم.... اما به قول شاعر با کمی دستکاری: گیرم پدر ما بود فاضل---- از فضل پدر ما را چه حاصل!

لینک ها:
یک لیوان چای داغ: افسانه حسابی
بارباماما: دکتر حسابی