۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

مرز پرگهر - پنجم


نمی دونم این شکل و واژه هاش چقدر دقیق هستند. ولی با همین وضعیت یعنی مرز پرگهر کدومیک از ایناست؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

داستانک - چهارم


زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:

"مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. .وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش. باید بیشتر کره بریزی.... دارن می‌سوزن! مواظب باش! گفتم مواظب باش! اصلا تو هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی...  هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ دارن می سوزن ... اوه! یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک.....  "

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفتفقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائي سر من مياري....

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

سفرنامه سیزدهم - روستای اوروست و چشمه باداب سورت


روستای اوروست در جاده شهمیرزاد (سمنان)-ساری به سمت کیاسر است. خود روستا خبری نبود. ایناهاش اینم عکسش:


دیدید خبری نبود... اما این روستا دو مشخصه بارز داره: یک اینکه یک حسینیه داره که هوای توش از بیرون سردتره! پس اگر می خواهید گرم بشین همون بیرون بمونین سنگین ترید!  دوم اینکه پیرمرداش از جووناش روابط عمومی بهتری دارند. دلیلش هم اینه که وقتی اتوبوس ما اومد توی روستا یک عده جوون دور اتوبوس ما جمع شدند احتمالا برای اینکه دخترا رو دید بزنند. بنده خداها آخه تو روستا که از این چیزا ندارند... حالا این همه جوون وایساده بودند که یک پیرمرد اومد و سر صحبت رو با یکی از دخترهای همراه ما باز کرد و مابقی ماجرا (البته موبایل نداشت که شماره بده :) ). این که می گن دود از کنده بلند میشه همینه دیگه...

چشمه باداب سورت در نزدیکی روستای اوروست است که محل چشمه بالای یک کوه کوچک است. «بادآب» به معنی آب گازدار و سورت نام منطقه ای است که چشمه ها در آن قرار گرفته. موقعی که ما رفتیم آب چشمه زیاد نبود و من نمی دونم در کل سال اینجوریه یا اون موقع فقط اینجوری بود... به هر حال در مسیر کلی می تونید از طبیعت لذت ببرید حتی اگر آب چشمه خیلی زیاد نباشه... این هم عکس زمین مسیر است. دلیل این شکلی بودن زمین هم آهکی بودن آب چشمه است... اگر آب چشمه رو هم بچشید متوجه می شید که این چشمه از اون چشمه ها نیست... فرق فوکوله :)

 

این بخش آجری رنگ در نزدیکی محل چشمه که دیگه محشر بود... خداوکیلی رنگ رو دارید...



یک نکته مهم اینه که روی بخش های آجری رنگ نباید راه برید چون به راحتی خراب می شند... می دونم که برای ما ایرانی ها توجه به این موارد سخته ولی خوب از ما گفتن بود... این هم نمای روبروی چشمه که دیگه نیاز به تعریف نداره....

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

بیزینس - چهارم


به دو چیز در بیزینس دنیا ایمان آوردم: یکی آمریکایی ها در اقتصاد و دیگری طلا در دارایی ها... هر چقدر هم که پایین برند و به حضیض ذلت برند، آخر سر دوباره بلند می شند... کلا در بلند مدت هر کی با اینها باشه ضرر نمی کنه ولی در کوتاه مدت شاید...
در بیزینس ایران با توجه به اینکه ظهور یک آدم با فهم و شعور در عرصه اجرایی اقتصاد ایران تا سال های سال (تا خود ظهور آقا) بعید است، هنوز به ملک و زمین ایمان دارم... باز هم در بلند مدت البته.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

سفرنامه دوازدهم : شمال در زمستان


همیشه سفر برای من یک مسکن خوب بوده... وسیله ای که حتی گاه برای فرار از خودم هم بهش پناه می برم... طبیعت، آدم های محلی، و سکوت و دوری از اینترنت و چک میل و انقلاب مخملی و غیرمخملی.... همه و همه یعنی برای من یک دوپینگ واقعی... حالا این دوپینگ اگر شمال باشه اونم وسط زمستون که دیگه هیچ! چون علیرغم برداشت عامه زمستون شمال به نظر من بهتر و قشنگ تر از تابستونشه. البته قبول دارم شنا کردن رو از دست می دیم که ما هم راه حلش رو داریم: مثل احمق ها نصفه نیمه می ریم توی آب سرد دریا و بعد هم سگ لرز می زنیم! باور کنید که این کار رو کردیم و مریض هم نشدیم!

خوب برنامه هم روز 22 بهمن ماه شروع شد که با بر و بچ محل کار که تقریبا 30 نفر می شدیم رفتیم مسافرت تور مانند... یعنی اول 9 نفر دختر و پسر آشنا و دو زوج بودیم که بعدا تعدادی از دخترهای شرکت گفتند که اونا هم می خواند با ما بیاند (چه چشم سفید! ). بنده خداها با خودشون گفته بودند که یا ما پسرا اونا رو می خوریم یا اونا ما رو، که در هر دو حالت اهداف بلند مدت اونها از این سفر برآورده شده و امسال دیگه به حول و قوه الهی نیاز به سبزه گره زدن در روز سیزده عید نیست... متاسفانه در نهایت هیچ کدوم دیگری رو نخوردیم و صحیح و سالم در سایه آقا و اسلام به بلاد خود رجعت کردیم و توطئه اسکتبار خنثی شد.... در نهایت هم دو سه تا زوج دیگه هم اضافه شدند و راهی شدیم...

اول رفتیم روستای اوروست و چشمه "باداب سورت" که در کنار این روستا بود. خود روستا خبری نبود ولی چشمه عالی بود. در حد اینکه می خواستی اونجا رو بخوری....

بعد هم رفتیم به میانکاله و کلی پرنده از جمله فلامینگو و عقاب دریایی و دیگر پرندگان را از نزدیک (حدود 300 متری البته) زیارت کردیم... دقیقا عین فیلم های حیات وحش که از این موجودات نشون می دند فقط به طور واقعی...

برنامه بعدی دشت ناز بود که محلی است که هم اکنون منطقه حفاظت شده برای پرورش گوزن های زرد ایرانی است که آنها را انقراض نجات داده است. البته این گوزن ها را به زور از دور زیارت کردیم...

برنامه آخر هم  آشوراده بود که در حقیقت تنها جزیره دریای خزر است که در منتها الیه شرقی میانکاله و در کنار بندر ترکمن قرار دارد. پس عجیب نیست که سری هم به بازارچه بندر ترکمن زدیم و کلی دختر چینی باکلاس با زبون فارسی دیدیم :)

راهنمامون هم "حر منصوری" بود که دو شب هم خونش بودیم و یکی از بهترین آبگوشت های عمرمان را هم در اونجا خوردیم... راستی  این هم وبلاگشه که مربوط به میانکاله است...

بدترین بخش برنامه هم این بود که بعد از چهار روز مثل انسان ها زیستن محکوم به بازگشت به تهران بودیم.... نمی دونم این شهر چرا اصلا به دلم نمی چسبه... مرده شورشو ببرند الهی!

بعد از مدت ها سفر رفتن و سفرنامه ننوشتن از این سه چهار روزه به تدریج خواهم نوشت و عکس ها را نیز خواهم گذاشت... قربتا الی الله!

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

انسانه ها - نهم


اگر پیکان سواری با همون پیکان می تونی کلی از زندگیت لذت ببری... با زن و بچه و رفقا مسافرت بری، گردش بری و کلی لذت های دیگه... اما امان از موقعی که وقتی خودت و جد و آبادت همه پیکان سوار بودند به این نتیجه برسی که دیگه پیکان ماشین خوبی نیست و تو باید بر خلاف همیشه و گذشته خودت و جد و آبادت، بنز سوار بشی... هیچوقت ندیدم آدمی بتونه تو این شرایط دیگه از زندگیش لذت ببره، حتی اگر به اون بنز آرزوهاش هم برسه....

پینوشت: در روایت است که کلاغی بود که مسحور زیبایی طاووس شد و برای همین پرهایش را رنگی کرد و راه رفتن طاووس را تقلید کرد... مدتی به این کار گذشت و بعد فهیمد که با این رنگ ها و اداها نمی تواند طاووس باشد. اما موقعی به این نتیجه رسید که دیگر کلاغ هم نمی توانست باشد...

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

...

ناراحت کننده ترین اتفاق زندگیم آن است که درد کسی را ببینم و بدانم چگونه باید به او کمک کنم، ولی از کمک کردن به او ناتوان باشم... ناراحتم از ناتوانیم برای وطنم، مادرم، خواهرم و حتی خودم!

مرا ببخشید برای همه ناتوانی هایم....

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

مرز پرگهر - چهارم

 
 
شنیدستمی که لگوی روزنامه تهران امروز، یکی از روزنامه های وابسته به جناح حق، دارای صورت قبیحه ناحقی است (لگوی بالا)... گویا زنی داخل لگو دارد حرکات موزون انجام می دهد.... آن لگو را دیدم و اول خانم محترم رو ندیدم. دقیق تر دیدم و باز ندیدم... بعد باز دقیق تر و ناگهان تصویر آن جرثومه فساد ظاهر شد... ایناهاش اینه:

حالا نمی دونم چی بگم... خوب واقعا شبیه! واقعا حق دارند که بگند این لگو مشکل شرعی داره. اما یه چیزی: من که به قول آقایون از ایادی و فریب خوردگان استکبار هستم و انواع و اقسام فسق و فجور رو مرتکب می شم یعنی عمراً این زن رو داخل این لگو می دیدم و حتی حالا هم که گفته بودند یه زنی هست، طول کشید تا ببینمش. اما نمی دونم اینا که اهل بهشت و جبهه اسلام و جای مهر روی پیشونی و سر به زیر و نگاه پایین هستند، چه جوری این زن رو دیده بودند؟
یه سوال دیگه: اینا که این زن مجازی رو این جوری در داخل این لگو رصد کرده اند، زن های واقعی رو چه جوری زیر نظر دارند و رصد می کنند؟
پینوشت: چشم و دل سیر بودن، مهمتر از ادای دینداری درآوردنه... همین! زیاده جسارته به قول گل آقا!

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

انسانه ها - هشتم

... و خدا انسان را Oskol آفرید تا به یک پیروزی Chosaki فکر کند عرش اعلا را فتح کرده است و به یک باخت الکی فکر کند که به انتهای دنیا رسیده است.....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

داستانک - سوم

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد. يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.

ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي‌تواند از شير سريعتر بدود. نفر اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم!