۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

پسرانه - هجدهم

اگر دختری مطمئن بشه که فقط برای اونی و براش می مونی و بخصوص حتما باهاش ازدواج می کنی، واقعا به پات میشینه و بهت دل می بنده. هرچقدر هم که دختر شیطونی باشه. یعنی سر و گوشش بجنبه!

کلا دخترها در مقایسه با پسرها، تنوع در رابطه رو نمی پسندند و پایبندی به یک نفر رو ترجیح می دند. البته با آدمی که اون هم پایبند باشه.....

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

قطعه خوانی - یازدهم

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

* قیصر امین پور

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

قطعه خوانی - دهم

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

*بهمنی

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

قطعه خوانی - نهم

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

* شاملو- آیدا در آینه

قطعه خوانی هشتم - 18+ یکم

آن گاه که خوش تراش ترین تن ها را به سکه سیمی توان خرید
مرا -دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق احساس نیاز افتد.
همه آن دَم است.
همه آن دَم است.

*شاملو

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

قطعه خوانی - ششم

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد؟

* حمید مصدق - قصیده آبی، خاکستری، سیاه

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

آرامش پر!

قصد نیست که نامید و دپرس بنویسم. شاید این نوشته بیشتر شکایته. یادم هست وقتی از یونان برگشتم حدود یک هفته ای کاملا آروم بودم. آروم قدم می زدم، آروم غذا می خوردم، آروم حرف می زدم و تمرکزم روی کارام خیلی زیاد بود. تا اینکه کم کم از مرزهای انسانیت خارج شده و تبدیل به موجود قبلی شدم. عضوی از مرزپرگهر!!! پر از استرس و پر از بلاتکلیفی. پر از دویدن های بی ثمر برای چیزهای پوچ تازه با اعمال شاقه. یک خودشکنجگی اجباری....

حالا هم که از کیش برگشتم دوباره همینجوری شد. یعنی چهار روز عشق و کیف تمام در کیش فقط یک روز دوام آورد. یعنی از دیروز شروع شد وقتی دوباره یک شوک وارد شد اما اثرش را بدلیل آرامش عجیبی که از سفر به همراه آورده بودم نشان نداد ولی از امروز اثراتش شروع شد..... غذا کم خوردم. کاملا هم فکرم درگیر بود و بازدهی در حد صفر! همش هم پای اینترنت نشستم و ول چرخیدم که همه چیز رو فراموش کنم.

مشکل از خودمه. خیلی برای خودم تئوری می بافم که باید اینطوری باشی و باید اونطوری باشی تا بیشتر عمر بکنم. کلی به خودم میگم آخه این چیزا که اینقدر هم مهم نیست که آدم به خاطرش اعصابش رو خرد کنه. باید کمی بی خیال باشم یعنی نسخه ای که برای دیگران زیاد می پیچم اما انگار خودم نمی تونم اجراش کنم. مثل آخوندهایی که یک من حرف می زنند دریغ از یک گرم عمل. آره در مواجهه با واقعیت ها کاملا خودمم. یک بازنده تمام عیار! کسی که بی خیال نمی تونه باشه. یک نفر که به راحتی نمی تونه از حماقت و خودخواهی دیگران بگذره و البته به جای اینکه به اونها رفتارهای زشتشون رو یادآوری کنه همش میریزه تو خودش. آخه چرا ما آدم ها اینجوری هستیم؟ همیشه یک دلیل پیدا می کنیم که خودمون و دیگران رو شکنجه کنیم که چی رو ثابت کنیم؟

به هر حال کلی هزینه کردم که یک زندگی آدم وار داشته باشم. یک زندگی پر از آرامش. در کنار آدم هایی که اونها از من آروم تر باشند. زندگی پر از امید بین آدم هایی که اونها امیدوارتر باشند. یک زندگی که برای دوست داشتن نیاز به دلیل نباشه. آدم ها صادق باشند. با هم با احترام برخورد کنند. هر رفتاری می کنند اول بپرسند اگر با ما هم همین رفتار می شد چه کار می کردیم. اما انگار نمیشه....

به طور جدی به فکر عوض کردن و یک آدم تکانی حسابی در آدم های اطرافم افتاده ام. ترجیح می دهم تنها باشم تا با کسانی که بودن با آنها منو از بودن دور می کنه... این دفعه دیگه انگاری جدیم.... واقعا خسته شدم. واقعا سرخورده شدم. واقعا تحقیر شدم.... دیگه بسه! دیگه بسه!

داستانک - هفتم

خانمی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل و خوش هيكل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت: من میدانم که شما چه فکری می کنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم. مدتي گذشت و مادر به ایران بازگشت.

بعد از چند روز ویکی، به مسعود گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او ظرفم رو برداشته باشد؟ مسعود جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد. او در ایمیل خود نوشت:

"مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
‎با عشق ، مسعود"

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

"پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان"

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

سفرنامه هفدهم: کیش و مات!

کیش هم به پایان رسید و من طبق معمول در سفر ترجیح میدم روزه اینترنت بگیرم و به همین دلیل نه ایمیل جواب دادم نه سر به بلاگستان زدم و نه قیمت ها رو چک کردم. کلا Off بودم... شهادت هم از طریق باب شهادت شرکت هما قسمت نشد اگرچه تاخیر دو سه ساعته هواپیما هم در رفت و برگشت بدلیل نقص فنی و هم تکان های شدید وسط راه، چشمان ما را دو سه باری منور به جمال بی مثال عزراییل نمود.

کیش خوب بود. هر چیزش تحفه نباشه این ساحل زلال و دیوانه کننده اش واقعا تحفه است. خدا بود! این عکسا واقعا نمی تونن زیباییشو نشون بدند. باید توی آب بری و بعد بفهمی اونجاهایی که اینقدر راحت میشه کف آب رو دید 10 متری عمق داره...



دومین تحفه کیش غواصی بود تو این آب زلال و بین ماهی ها. اگرچه یه هفتاد چوقی منو پیاده کرد ولی واقعا عالی بود. مگه میشه آدم بره زیر آب به این زلالی و بین ماهی های رنگوارنگ باشه و بعد دوباره بخواد دوباره روی زمین بین آدما زندگی کنه....

البته اینکه تو عکسه منم! ماهی رنگوارنگ نیست :)

سومین تحفه اش هم ادای انواع و اقسام جنگولک بازی با وسیله دوست داشتنی جت اسکی بود از جمله دور در جا، Take off و کله ملاق در آب و قس علی هذا. خدا واقعا این وسیله کوچولو موچولو رو حفظ بنماید....


کلا کیش خوب بود. کیش و ماتم کرد. خوشمان آمد! به سبب این سفر ده سالی گمانم به عمرم افزوده شد...

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

سفرنامه شانزدهم: به سوی کیش

نمی دانم چرا نسبت به این چیزهایی که یکباره تبش می افتد به جان ملت مرز پرگهر خانواده ما واکنش منفی داشته. یه مدت همه ملت عشق دبی و کیش بودند اما ما کلا از این جوگیری ها بدمان می آمد. حالا سال هاست که مستقل شده ام ولی باز این حس درونم بوده. برای همین سال پیش برای اولین بار عازم دبی شدم یعنی وقتی ته دیگ دبی که تموم شده بود هیچ، سفره اش رو هم جمع کرده بودند تازه اونم برای امتحان GMAT و نه برای خوشگذرونی. حالا هم برای اولین بار عازم کیش خواهم شد تا ببینم این قسمت از عشق مردم مرز پرگهر دیگه چه تحفه ای بوده.... احتمالا این هم ته دیگش الآن باید دراومده باشه.... البته این رفتن هم برای اینه که شرکت پولشو میده!

به هر حال تا ساعتی دیگر خود را به هواپیمای سلام و صلواتی میهن اسلامی خواهم سپرد تا ببینم مرا در کیش خواهد نشاند یا در منطقه ای که می گویند نامش بهشت است....

پس به هر حال چون ممکن است شهادت نزدیک باشد و نیت شهادت هم از خود شهادت مهمتر است من هم نیت می کنم: نیت می کنم سفری بدون شیطنت و تخطی از قوانین دین مبین به کیش قربت الی الله!