۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

لوزانیات چهل و سوم

برادر محمود خودمان را اینجوری نبینید که این روزها کرک و پرش ریخته. زمانی بود که کل ایران که چه عرض کنم کل دنیا از دست این بشر آرام و قرار نداشت. یک عده می گفتند بنده خدا روانیه و در مقابل یک عده دیگه می گفتند جسور و انقلابی و شجاع و کاریه. به هر حال هر چی که بود نتیجه کارای این برادر ارزشی و انقلابی این بود که ملت حتی نمی دونست دو ساعت دیگه چه اتفاقی قرار واسش بیفته چون این عزیز دل قصد داشت همه چیز و همه کس رو عوض کنه. ملت شب می خوابید صبح بلند می شد می دید نصف مملکت با نصف دیگه کلا جابجا شده و  انگار مملکت رو شخم زدند.... یهو چند تا وزیر عزل دسته جمعی می شدند، دو سه تا وزارتخونه با چند تای دیگه ادغام می شد، اسم چند تا جا عوض می شد، چند تا اداره جدید درست می شد، نصف کارمندا از تهران بیرون می شدند، یهو یارانه ها می خواست هدفمند بشه، یهو چند تا صفر رو می خواست از پول ملی حذف کنه و حتی اسمش رو هم عوض کنه، یهو نرخ بهره بانکی عوض می شد و بانکا حتی بانک مسکن خود محمود یهو وام نمی داد، یهو اعلام می شد فردا تعطیله و این تغییرات سوق الجیشی و خلق الساعه حتی تا ساعت رسمی کشور هم کشیده بود که وقتی بلیط هواپیما می خریدی بالاخره نمی دونستی سر سال این ساعت لامصب جلو میره یا نمیره یا برای سفر کاری فلان روز تعطیل هست یا نیست بالاخره!!! کلا سرتون رو درد نیارم ملت خیلی لنگ در هوا بود در این دوران طلایی تاریخ ایران.... حالا البته این که ایران بود و مردم خودش بودند، برادرمون برای اینکه کل مردم دنیا هم همچین آروم نباشند و آب خوش از گلوشون پایین نره، هرچند وقت یکبار یه سیخی به یه کشوری حتی این اتریش بدبخت هم می رسوند که مبادا مردم دنیا بی نصیب باشند و لنگاشون یه دقیقه رو زمین بند باشه....

حالا مناسبت این چی بود؟ اینو گفتم که بگم برادرمون با این شرایط رو به یاد داشته باشید، از این موجود هردمبیل تر و غیرقابل پیش بینی تر، همین آب و هوای لوزانه. باورتون نمیشه صبح هوا آفتابی بود و به شدت گرم که ملت با این مایوهای غیر اسلامی در حال فسق و فجور و ایجاد زلزله در کنار ساحل بودند بعد یهو بعد از ظهر بارون گرفت به اون شدتی که من دقیقا ایمان آوردم آسمون حتما باید جر خورده باشه که اینجوری داره بارون میاد. فقط سیل نیومد. بعد وسط این بارون به این شدیدی یهو هوا آفتاب شد اما بارون با همون شدت و حتی بدتر داشت میومد تازه رعد و برق هم میزد!!! بعد هم یک ساعت بعد بارون بند اومد و کاملا هوا آفتابی و انگار نه انگار همین یک ساعت پیش بارون و رعد و برقی بود که نگو و نپرس.

البته انگار این جور آب و هوای به شدت متغیر لوزان برای خود مردم مقیم اینجا عادی و قابل پیش بینیه چون قبل از این اتفاقات یهو خیابون و کنار ساحل خالی میشه و فقط چند تا موجود بدبخت و سرخوش الکی ِ تازه به لوزان اومده عین من تو خیابونا ولند که اول خوشحال میشند که ببین عجب روز تعطیل خلوتیه. اما بدبختا خبر ندارند که یک ساعت بعد عین موش آب کشیده می شند....

حالا از انصاف نگذریم قیاسم اشتباه بود. همین آب و هوای لوزان به نظرم بهترین نعمت خدا به این مردمه. این روزها به اندازه تمام عمرم رنگین کمان دیدم و به اندازه تمام عمرم شش هامو از هوای معطر به خاک بارون خورده و بوی گل های بارون زده پر کردم.... جبران سال ها زندگی در سرب و کثیفی تهران و البته ذخیره روزهای آینده ای که شاید دوباره به تهران برگردم...
.
.
.
.
خدایا من بنده خوبی نبودم!! می دونم! واسه همین برای تقاس این همه گناه منو جهنم ببر اما به پاکی و بزرگیت قسم منو مجبور نکن که دوباره تو تهران زندگی کنم.... حالا اگر هم که یکهو نظرت عوض شد که منو ببخشی و بهشت ببری که دیگه چه بهتر و به خدا قول میدم بنده خوبی بشم.....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

لوزانیات چهل و دوم

16 می... در سکوت شبی آرام که خوشه ماه در آب می لرزید....تو بودی و شعر بود و من در اسارتی ناگزیر در این همه زیبایی...
.
.
.
.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

لوزانیات چهلم

یکی از بدترین اتفاقات زندگیت اینه که سرخوش روی دوچرخه وسط خیابون باشی و بعد در عرض چند صدم ثانیه بارون بهاری شدیدی با رعد و برق های وحشتناک شروع بشه و بعد ندونی که حتی به کجا باید فرار بکنی به جز اینکه سریعتر پا بزنی تا لااقل زودتر به مقصد برسی. وقتی به مقصد می رسی و حجم آبی که توی کفشت جمع شده و از تو شلوار و پیرهن و گوش و حلق و دهن و همه جات چکه می کنه رو مشاهده می کنی، می بینی که حتی اگر با لباس تو دریاچه شیرجه می زدی شاید باز سنگین تر تشریف داشتی....

در همین خیالات هستی که به یکباره یاد لپتاپ بیچاره توی کیفت میفتی..... اول از دیدن آب گرفتی شدید لپتاپ که بیشتر شبیه یک آکواریوم شده سکته می کنی ولی بعد می فهمی که یکی از خوبی های لپتاپ های IBM اینه که حتی وقتی آب ازش داره شر شر چکه می کنه، هنوز هم روشن می شه و کار می کنه.... خدایی این لپتاپ IBM من - اگه چشم نخوره و گوش شیطون کر- از سگ به صاحابش وفادارتره ..... خدایا من که ازش راضیم تو هم ازش راضی باش و عوض خیر بهش بده!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

لوزانیات سی و نهم

"پدرم انقدر ساده بود که آسته می رفت آسته میومد که گربه شاخش نزنه... ولی من درست ضد بابامم... من مدام شیلنگ تخته میندازم ولی به هیچ جایی نمی رسم دکتر! دارم فرو میرم! من دیگه به هیچ چی اعتماد ندارم! به هیچ چی اعتقاد ندارم! ... دکتر من یه موقعی فکر می کردم یک گهی میشم ولی هیچ پخی نشدم. چهل و خورده ای ازم گذشته بدتر آویزونم ..... آویزون! میگی چی کار کنم؟"

هامون - داریوش مهرجویی
.
.
.
.
اولین باری که "هامون" رو دیدم خیلی سال قبل تر بود. فیلمی سراسر گنگ با آن دکوراسیون و تیپ آدم های آخر دهه 60 که یادآوری آن سال های تیره مو رو به تن آدم سیخ می کنه.... اما حالا گنگ نبود ولی هنوز از دیدنش مو به تنم سیخ می شد. غیرمستقیم رنگ و بوی سال های آویزونی و فرو رفتن نسل قبل رو می شه توی این فیلم حس کرد... نسلی که خیلی شلنگ تخته داشت اما هیچ پخی نشد! تا ببینیم شلنگ تخته های ما، ما رو به کجا می رسونه....
.
.
.
.
چرا این سوییسی ها شلنگ نخته ندارند؟ چرا دست و پا نمی زنند؟ چرا صبح تا شب تقلا نمی کنند؟ چرا مدام سعی نمی کنند که خودشون رو به دیگران اثبات کنند؟ 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

شعرخوانی ششم


به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ، هیچ کسی هم به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند :" نشـــد !"

فاضل نظری

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

لوزانیات سی و هشتم

نیمه شب...
صدای موج های بی قرار دریاچه ژنو....
صدای بادهای مداوم و خستگی ناپذیر لوزان....
صدای عشق بازی و بوسه های عاشقان در تاریکی های ساحل....
بوی تند الکل....
.
.
.
.
صدای رکاب های خسته یک دوچرخه سوار....