۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

لوزانیات سی و نهم

"پدرم انقدر ساده بود که آسته می رفت آسته میومد که گربه شاخش نزنه... ولی من درست ضد بابامم... من مدام شیلنگ تخته میندازم ولی به هیچ جایی نمی رسم دکتر! دارم فرو میرم! من دیگه به هیچ چی اعتماد ندارم! به هیچ چی اعتقاد ندارم! ... دکتر من یه موقعی فکر می کردم یک گهی میشم ولی هیچ پخی نشدم. چهل و خورده ای ازم گذشته بدتر آویزونم ..... آویزون! میگی چی کار کنم؟"

هامون - داریوش مهرجویی
.
.
.
.
اولین باری که "هامون" رو دیدم خیلی سال قبل تر بود. فیلمی سراسر گنگ با آن دکوراسیون و تیپ آدم های آخر دهه 60 که یادآوری آن سال های تیره مو رو به تن آدم سیخ می کنه.... اما حالا گنگ نبود ولی هنوز از دیدنش مو به تنم سیخ می شد. غیرمستقیم رنگ و بوی سال های آویزونی و فرو رفتن نسل قبل رو می شه توی این فیلم حس کرد... نسلی که خیلی شلنگ تخته داشت اما هیچ پخی نشد! تا ببینیم شلنگ تخته های ما، ما رو به کجا می رسونه....
.
.
.
.
چرا این سوییسی ها شلنگ نخته ندارند؟ چرا دست و پا نمی زنند؟ چرا صبح تا شب تقلا نمی کنند؟ چرا مدام سعی نمی کنند که خودشون رو به دیگران اثبات کنند؟