۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

داستانک - پنجم


خرگوش از كلاغي بر سر شاخه پرسيد كه آيا من نيز مي توانم چون تو نشسته و كار نكنم؟
كلاغ پاسخ داد: چرا كه نه.
خرگوش بي حركت بنشست.روباهي از ره رسيد و خرگوش را بخورد....
نتيجه اخلاقي: لازمه توهم نشستن و كار نكردن، بالا نشستن است.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

تگلس - هشتم


ذلیل مرده تو که همه پسته و بادوما رو خوردی!!!!
دیروز دلیل این عصبانیت مادر محترم رو درک نکردم اما امروز که مهمون اومد و تو کاسه آجیل، فقط تخمه بود فهمیدم!!! خوب راه حل هم این بود که عین میوه فروش ها عمل کردم که زیر رو میوه بد میذارند و روی میوه ها رو قشنگ می چینند: زیر رو تمام تخمه ریختم و بعد روش دو سه تا پسته و بادوم انداختم که نمای بیشتری داشته باشه... فقط خدا کنه مهمان محترم به زیر کاسه نرسه وگرنه رسوایی به بار میاد....
پینوشت: می خوام از سال پیش و سال بعدم بنویسم ولی واقعا حس نوشتن نیست...  نمی دونم این حس محترم چه مرگشه....

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

هاروارد!

الآن خونه یکی از دوستامم که داشتیم با هم روی مقاله کار می کردیم.... وسط کار یه ایمیل براش اومد که شما برای برنامه MPA از هاروارد پذیرفته شدید.... فکر می کنین چی شد؟ اول داشت سکته می کرد... واقعا رنگش عوض شد! بعد منو بغل کرد و ماچ مالی کرد حالا هم داره مثل گندم برشته اینور اونور میره و تلفن میزنه این ور اونور.... داد می زنه ها پشت گوشی! کلی دانشگاه در پیت تر reject اش کردند بعد هاروارد گفته بیا....خودش باورش نمیشه! میگه هارواردی ها خل شدند!

فکر کنم مقاله رفت هوا!

پینوشتی بعد از چند دقیقه: هنوز آروم و قرار نداره و هنوز هم منو بغل می کنه و ماچ مالی می کنه (وای چه حالی میده :) ).... ولی مقاله رو باید تموم کنه چون باید از الآن برای Fund تلاش کنه. پس مقاله برگشت زمین... جالبه نه مقاله داشته و GRE هم که افتضاح معدل هم که 13! اما به قول خودش دیوانه وار اعتماد به نفس داره.... کاشکی این مشکل پول هم حل بشه و بره..... 

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

چهارشنبه زوری


منظورم نعوذبالله، روم به دیوار، چهارشنبه سوری نیست! بلکه منظورم چهارشنبه فرداست که آخرین روز کاریه و واقعا زور داره سر کار رفتن....

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

پایان کودکی هایش.......


"دایی جون! دایی جون! دو تا جوک بگم؟؟؟"

دختر خواهر نه ساله ام بود با اصرار همراه با اجبار همیشگیش! اینکه به صورت سوالی میگه "دو تا جوک بگم؟" یعنی که اینکه دو تا جوک میگم و تو باید همه کارهای دیگتو بذاری کنار و به من توجه کنی!

برای اولین بار بود که این اتفاق می افتاد یعنی می خواست برام جوک بگه... گفتم: خوب بگو...

گفت: "یه روز یه خروسه به مرغه میگه یه نوک میدی؟!!!! مرغه میگه : نه! بعد خروسه میگه خوب با مداد می نویسم!!!!" خودش هم خنده می کنه و میگه : حالا بعدی رو بگم؟؟؟ 

من که کم کم دارم شاخ درمیارم. میگم: خوب بگو....

میگه: "پسره به دختره میگه تو واقعا دختری؟!!!! دختره میگه نمی دونم. آخه چه جوری بفهمم؟! پسره میگه خوب بیا بریم زیر پتو!!!!! بعد میان بیرون و پسره میگه آره تو دختری! دختره میگه از کجا فهمیدی؟ پسره میگه از اینکه زیر پتو دیدم جورابات صورتی بود!!!"

حالا بهش گیر میدم که ببینم می فهمه منظورش از این جوک آخری چیه. میگم: "خوب مگه راه دیگه ای هم داره که زیر پتو بفهمه دختره یا پسر؟!!!". یه کم فکر می کنه و میگه: خوب شاید از موهاش که بلندتره... و بعد هم بیشتر گیر میدم و سوال پیچش می کنم ولی آخر سر حس می کنم که واقعا نمی فهمه داره چی میگه.....

به هر حال چه می فهمید چه نمی فهمید، انگار یواش یواش وقتشه که مادر پدرش چیزهایی رو بهش بگند که باید بگند و اون باید چیزهایی رو بدونه که باید بدونه.... کاشکی پدر مادرش بفهمند و اون اشتباه نکنه...

مدت ها پیش بود که دیگه من اون دایی مهربون نبودم که وقتی از مامانش قهر می کرد تا صبح کنار من و در رختخواب من می خوابید. اون بزرگ شده بود اگر چه هنوز کودک بود.... ولی امروز شاید همان کودکی هم پایان یافت و یا شاید به زودی پایان بیابد....

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

به یاد کبری - یکم


خدای ناکرده اشتباه نشود! کبری نام جی اف بنده نیست که در این عصر دیگر نام معشوقه ها رزیتا و آزیتا و از این دست اسامی فریبنده و مدرن است و نام معشوقه ای به نام کبری، همچون وجود خارجی آن معشوقه، به تاریخ پیوسته است و ایضا معشوقه هایی با نام صغری، اقدس و قس علی هذا. کبری یادآور دختری است در دوران کودکی من و هم نسلان من، که تصمیم گرفت کاری کند کارستان (البته یادم نیست در چه بابی! :) ). حال آخر سال است و ذهن من درگیر مرور گذشته و تصمیماتی برای آینده. پس به الهام از آن کبری کودکی می خواهم بنویسم تصمیم هایم را تا یادم باشد که روزی چه تصمیمی داشتم تا بدانم چه می کنم......
خوب پس اولین تصمیم این شد که به یاد کبری را بنویسم. به یاد تصمیم کبری. خدا رو شکر که اولین تصمیم عملی شد....

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

پسرانه


حکم شرعی و قانونی برخورد با دوست دختری که تمکین نمی کنه چیه؟

خاطره نوشت بعدنوشت:
یه پسری بود توی دانشگاه تهران که بنده خدا رفته بود طلبگی خونده بود و بعد از اینکه آخوند شده بود اومده بود دانشگاه تهران مهندسی معدن می خوند و از این اهداف آرمانگرایانه نزدیکی حوزه و دانشگاه رو داشت. ولی خداوکیلی با چند برخوردی که داشتم پسر خیلی خوبی بود و تو وادی بعضی از این کارایی که یک عده به نام آخوندی می کنند نبود. بماند...

تو بحث های دوستانه باهاش که اهل شوخی هم بود یکبار یکی ازش پرسید بابا مگه تو نمی گی دین اسلام کامله و منطبق با نیازهای روز هم احکام داریم. چرا احکامی برای دوست دختر نداریم؟!! بنده خدا خندید و بعد از شوخی، سعی کرد که این شوخی درس جدی هم داشته باشه و کلی نشست در مضرات روابط لجام گسیخته صحبت کرد و اینکه اسلام با داشتن دوست دختر مخالفه:) و نباید باشه و فلان و بیسار... که بعد پسره برگشت و گفت: حاج آقا ما دوست دختر رو داریم. احکام داشتن یا نداشتن به دردمون نمی خوره. احکام اینو بگو که اگه تمکین نکرد چی کار کنیم؟!!

این سوال بالا در حقیقت یادآوری اون خاطرست. پس فکر بد در مورد پسر سر به زیر و مثبت نگارنده این وبلاگ نکنین!

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

تگلس - چهارم


نمی دونم این چه اصراریه که بعد از خوردن ناهار که کباب با ماست و دوغ بوده، دوباره برگردیم پشت میز و کار کنیم... بابا جواب نمیده! بعد از کباب با ماست و دوغ بهترین کار فقط یه چرت مشتیه.... حالا تو ای سیستم مدیریتی فشل، هی زورکی بیا ما رو بشون پشت میز تا زورکی کار کنیم. خوب با این خواب آلودگی که کار بازدهی نداره... بذار فقط یه نیم ساعت بریم یه چرت بخوابیم والله بالله سه چهار ساعت بعد رو بهتر کار می کنیم.... ها اما نبفهمَه!

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پسرانه


پسرها هر چقدر هم که شیطون باشند و تو موبایلشون صدتا شماره فعال و بالقوه فعال از انواع و اقسام دخترا داشته باشند، ولی آخر سر یه دختری هست که بیشتر از همه دوستش دارند و جالب اینه که در اکثر موارد هم اون دختر دقیقا کسیه که آقا پسر محترم رو اصلا تحویل نمی گیره.... حالا نمی دونم دلیل این همه احساس به اون دختر اینه که تحویلش نگرفته و به همین خاطر، پسر ماجرای ما ته دلش بالاخره می خواد خودشو به اون دختر ثابت کنه یا نه داستان طور دیگه ایه و  واقعا عشق و علاقه ای در میونه....

این قصه یکی از پسرهای همکارمه که سر و گوشش خیلی می جنبه اما هر وقت میره تو فیس بوک همش صفحه یه دختره جلوش بازه و مدام داره عکساشو زیر و رو می کنه... روزهای اول که نمی دونستم قضیه جدیه، یه بار به طعنه بهش گفتم: این کیه که همش تو پروفایلش داری می چرخی؟ می خوای برم برات آستین بالا بزنم؟ بعد بنده خدا با حسرتی جواب داد که : نه! خیلی دوره! ..... بنده خدا خیلی ذهنش درگیره..... الهی!

پینوشت: ... و خداوند پسر را در مسایل عشقی بیش از مسایل دیگر Oskol آفرید. باشد که دست از پدرسوخته بازی بردارد. اما او مدام راه عناد در پیش می گیرد. باشد که روزی در همین مسایل عشقی، حالش را مانند آب هویج بگیرند تا عبرتی شود برای دیگر پسران...