۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

...

دیشب رفتم قهوه بخرم که دیدم قهوه فروشی نزدیک میدون فردوسی بسته است... نزدیک ترین جا قهوه فروشی مارینا بود در امیرآباد... مرد جوونی که همیشه در آن مغازه می نشست چند تار موی سپید پیدا کرده بود... انگار دیگه جوون نبود.... با اینکه خیلی کم حرفه و معمولا تو خودشه این دفعه گفت:


- قیافتون آشناست؟

- آره! خوب من یک زمانی همه قهوه هامو از شما می خریدم... اون زمان دانشجوی دانشکده فنی بودم... اما الآن سه چهار سالی هست که نمیام... در حقیقت از همون زمانی که رفتم شریف....

و بعد ساکت شد.... دوباره رفت تو جلد سکوت و نگاه پایین همیشگیش.... دونه های قهوه رو ریخت داخل آسیاب و من مشغول تماشا... و در اون سکوت یکهو خاطراتی یادم افتاد که شاید چند سالی بود فراموش کرده بودم.... واقعا عمر ما چه جوری میگذره.....همه چیز دوباره برگشت و خاطره ها زنده شدند...

برای مرور خاطره هام معمولا چندجا به صورت سنتی می رم. دربند، توچال و جردن ولی تو این مدت هیچوقت اطراف دانشکده فنی نرفته بودم... اما دیدن اون مرد جوون یه جوری باعث شد موقع برگشت برم به سمت فنی.... دانشکده فنی مثل همیشه حتی تا ساعت 9 شب هم درش باز بود و بچه ها غذا بدست داشتند می رفتند تو. درست مثل ما در اون زمانها... خدای من! واقعا من چهار سال عمرم رو اینجا بودم؟.... واقعا اینجا جاییه که با اون همه آدمی که از صبح تا شب با هم بودیم وقت گذروندیم... حالا هر کی یوره. یکی آمریکا، یکی کانادا و یکی اروپا... و تو کجا داری می ری؟

مثل آدمی شده بودم که حافظش رو از دست داده و حالا با دیدن یک سری تصویر، یه چیزایی داره یادش میاد. روزهای سخت و روزهای خوب.... خاطرات خیلی دور، خیلی نزدیک... نمی دونم چند بار از بالا تا پایین امیرآباد رو دور زدم فقط می دونستم یکهو انگار دلم تنگ شده، انگار دوست دارم برای اون همه آدم، اون همه خاطره گریه کنم... می خوام برای عمر خودم گریه کنم.... برای اون همه چیز که سر جاشون بودند، به جز ما و به جای ما صورت هایی بودند شبیه ما که شاید اونها هم چند سال بعد دنبال خاطرات گم شده اشان با حسرت در و دیوار دانشکده فنی را ورانداز می کنند...

ما می گذریم... اما تا کی؟ تا کجا؟ و آیا به بطالت گذشتیم؟

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

پسرانه



هر جوری خواستم بنویسم که دخترا باور کنند که پسرها فقط به خوشگل بودن دخترها اهمیت نمی دند تا دیگه این بنده خداها از صبح تا شب جلوی آینه نایستند و انواع و اقسام پودر و کرم و رژ رو به خودشون نمالند و مدام تتو و لیزر و اپیلاسیون و دیگر موارد جینقولاسیون رو انجام ندند.... اما خوب دیدم به جای بافتن این چرندیات و جفنگیات از بالای منبر کافه خانه، خود من هم ته دلم عکس سمت راستی رو ترجیح میدم....
 دخترها! پس بدون تردید به کارتون ادامه بدین که کارتون درسته! دختر کلا باید خوشگل باشه....

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

...

از صبح حالم خوب نبود... مثل مرغ پر کنده بودم و هنوز هم هستم... "هی چته امروز؟ انگار قاطی پسر!" رو چند بار شنیدم... گزارش رو تکمیل کردم ولی همش وسطش فکرم اینور و اونور بود. نمی دونم اصلا چی نوشتم و تحویل دادم.... اصلا نمی تونستم تمرکز کنم و هنوز هم نمی تونم.... یعنی خیلی وقته که نمی تونم تمرکز کنم.... واقعا برام فکر کردن به یک چیز سخت شده از بس مدام زیر رگبار فکرهای الکی، ترس های الکی، و اضطراب های الکی بودم... حتی موقعی که کاملا امیدواری که وضعیت خوبه بالاخره یه چیزی یا کسی هست که حالت رو بگیره..... بالاخر سنگم که باشه متلاشی میشه، ما که گوشت و پوست و استخونیم....

خدایا می شه یکبار سرم رو از بالشت بردارم و اون روز با لبخند آدم های اطراف و انرژی و امید شروع بشه؟ خدایا می شه یک روز وقتی می خوام صبح رو ببینم آدم ها منفی بافی نکنند و مدام سیگنال منفی ندند؟ خدایا می شه این مردم فقط یک روز از ته دل شاد باشند و لبخند رو لباشون باشه؟ می شه به آدم انرژی بدند به جای اینکه حس و حال آدم رو نابود کنند؟ خدایا می شه تو این مرز خراب شده یک روز با امیدواری به فردا سرم رو دوباره رو بالشت بذارم؟ خدایا این آرزوهای من واقعا زیادند؟

همین چند خط رو ده بار نوشتم و دوباره منصرف شدم ولی دیگه نمی تونم خودم رو خالی نکنم... خیلی ذهنم خسته است... واقعا خسته.... اینکه بتونم با این همه ذهن درگیر امشب بخوابم، فکر کنم واقعا شانس آوردم.... خواب، بیهوشی، مستی، بی فکری.... مرزهای آرامش و آسایش کجاست؟

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

...

سری، پر رویا

دلی، پر سودا

و پایی، در خاک اسیر....


اما بی آنکه اسارتم کم شود، رویا و سودایی جدید دارم.......

گاه این مرض حاد، عود می کند....


*

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دلست! بند بر پام چه سود؟

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

سیاست ما عین رانندگی ما - چهارم

سیاست ما عین رانندگی ماست! در حالی که معجونی از بی نظمی و بی قانونی و بی هدفی است اما این باعث نشده که ما نتوانیم رانندگی کنیم. بالاخره میشه در این مملکت یه جوری رانندگی کرد و از خانه به محل کار رسید یا به مسافرت رفت. اما به هر حال این رانندگی افتضاح یک نتیجه داره و اون هم تلفات بالاست....

پینوشت: روزگاری بود در این مملکت که عده ای خدایی می کردند و دیگران را به دلیل عقاید وابسته و مخالفت با ولایت فقیه حذف می کردند... دست روزگار را ببین که خودشان هم امروز متهم به محارب و ضدیت با ولایت فقیه در حال حذف شدن هستند... به هر حال در این مملکت هم می شود با سیاستی رییس جمهور و کاره ای شد اما سیاست ولبشو و دیمی نتیجه ای جز ریزش های مکرر و تلفات تکراری نداره...

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

مرز پرگهر - سوم

در سفر چند وقت پیش به آستارا و تالش، دوربین محترم مورد عنایت حق تعالی قرار گرفته و محکم به زمین خورد و دچار مرگ مغزی شد. بعد از مراجعه به تهران مشخص شد که باید لنزش عوض بشه و خرج لنز و مخلفاتش یه چیزی نزدیک به قیمت خود دوربین درمیاد....


آخر سر به این نتیجه رسیدم که اگر یه دوربین جدید بخرم سنگین تر تشریف خواهم داشت تا اینکه این دوربین را با این وضعیت بدهم تعمیر کنند. سری به جمهوری و حافظ زدم و برای این دوربین که چشمم رو گرفته، قیمت گرفتم. قیمت بین 390 تا 450 تومن بود. یکی از اینها که می گفت 450 تومن گفت چند قیمت داری؟ و من هم بهش گفتم 390! و بعد شروع کرد گفت که چرا خودش داره 450 تومن میده و اون یکی داره 390 تومن.


"ببین این آخه مگه دیوونست که داره اینقدر ارزون میده؟!! قیمت جنس تو بازار مشخصه! اون که داره ارزون میده در حقیقت داره از یه وره دیگه کم میذاره. مثلا قطعات فابریک داخل جعبه رو با قطعات تقلبی عوض می کنند و بعد اون قطعات فابریک رو جدا می فروشند.... تو آخه نمی دونی! اینها برچسب روی جعبه رو با سشوار داغ می کنند بعد راحت بدون اینکه جایی بذاره کنده میشه و بعد که قطعات اصل رو با تقلبی عوض کردند، در جعبه رو عین روز اول می بندند. تو هم فکر می کنی اصله و تا حالا هم باز نشده... حالا فهمیدی چرا اینقدر ارزون میده! گول نخوری ازشون بخری! پول درست بده جنس رو درست ببر! سر خودت که نمی خوای کلاه بذاری...."


بدبخت حواسش نبود که وقتی داره این داستان رو برای من تعریف می کنه، سشوار خودش رو از جلوی چشم من تو ویترین پشت سرش برداره ....