۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

بلاتکلیفی مولانا

بابا این آقا مولانای ما هر روز داره ترکیه ای تر میشه و گاهی هم قطری و اماراتی بعد ما دست رو دست گذاشتیم داریم یه قل دوقل بازی می کنیم! و بعد از مدتی هم بزرگان حامی حق مسلم یادشون افتاد که ارج نهادن به مولانا نیز حقیست مسلم و به همین دلیل دیدن که بهتره مجلس ختمی چیزی نثار اون مرحوم مغفور کنند تا شاید روحش از جانب ایران نیز شاد بشه که یهویی داد یه عده دیگه بلند شده که چرا پول مملکت رو دارین برای آدمی مثه مولانا هدر می دین! برید استغفار کنین!
خداییش من میگم مملکت ما مملکت ده شاهه! هر کاری می کنی یه عده که قدرتشون هم از شاه کمتر نیست بلند میشن و مخالفت می کنن تندی هم باب مخالفت با ولایت و تکفیر و گناه و قس علی هذا هم باز میکنن که نتونی حرف بزنی و استدلال بکنی!
به هر حال مولانا جون ما که قدرتو نمی دونیم پس همون ترکیه فعلا بهتره انگاری! لااقل به این نتیجه رسیدن که برای دلار درآوردن از توریستا باید تو رو گرامی بدارن! فیلم از خودشون در بیارن، تاریخ جعلی بسازن و ....

ناگهان چقدر زود دیر می شود!

واقعا دردناکه که اولین نوشته رسمی "مش دونالد" رو بخوام اینجوری شروع کنم ولی چه کنم! خود عکس داره میگه که چرا "ناگهان چقدر زود دیر می شود"! آره واقعا برای من زود دیر شد! توی دوران راهنمایی بودم که یک کتاب شعر ازش خریدم....خیلی اتفاقی بود چون نه قیصر رو می شناختم و نه از شعرهاش خوشم اومده بود! شاید فقط به خاطر ارزون بودنش بود که خریدمش....... نام دفتر شعر "آینه های ناگهان" شاعر "قیصر امین پور"........
اون کتاب تا همین یکی دو سال پیش توی کتابخونم بود که من بزرگ شدم تا بتونم زبان اون کتاب رو بفهمم و وقتی اتفاقی داشتم برای احساس گرسنه ام دنبال کتاب شعر می گشتم یکباره اونو پیدا کردم .......روز ناگزیر، رفتار من عادی است رو خوندم و آنقدر با واژه هاش و زبانش احساس نزدیکی کردم که مدت ها اونا را تکرار می کردم که ناخداآگاه حفظ شدم ... قیصر انگار حرفاش حرفای تنهایی، شادی ، خستگی خود من بود و من حیرت زده که چطور تا الآن اونو نشناخته بودم... اما زود دیر شد و اون پر کشید... وقتی داشت خبر رو تلویزیون می داد و کدکنی را در حال گریه کردن برای شاگردش نشون می داد نمی دونید چه جوری بغ کرده بودم...

"حسرت همیشگی"
حرف های ما هنوز ناتمام .....
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی.....
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

اولین نوشتار

نمی دونم ولی انگار باید دست به کیبورد شد! در زمانای قدیم چند باری سعی کرده بودم وبلاگنویسی کنم ولی هیچکدوم بیش از 3 یا 4 روز عمر نداشتند ..... زود به پوچی می رسیدم و از خودم می پرسیدم که چی؟! که چی برم توی بلاگ دیگران کامنت های احمقانه بذارم و اونا رو به بلاگ خودم دعوت کنم و برای اونا از احساسات احمقانه ام بنویسم!
تقریبا این چند وقته یک کم پوچی این قضیه کمترشده چون اصلا قرار نیست که تحت نام والای "مش دونالد" از این حرفای الکی بزنم. می خوام از دغدغه هام بنویسم از کشورم، دنیا، تجربیاتم، و این جا راهی باشه برای اتصال من به دنیایی که نمی شناسمش ولی الآن دیوانه وار نسبت به شناختش احساس عطش می کنم....
حالا چرا "مش دونالد"؟ اول اینکه خیلی با این اسم حال کردم! خیلی قشنگ داره ما رو نشون می ده... در عین تفکرات سنتی داریم غربی زندگی می کنیم. در عین "مشتی" و حاجی بودن داریم مثل "دونالد"های غربی زندگی می کنیم... یادم میاد سفر مکه ماها که خیلی استکبار ستیزیم سر و تهمونو که می زدی "مک دونالد" بودیم... نه اینکه بد باشه ولی حرف و عمل و اعتقاداتمون همه با هم تناقض دارن دیگه...... اینم فلسفه "مش دونالد".
خوب کسی که نگفت ولی خودم می گم " مش دونالد " خوش اومدی....