اون کتاب تا همین یکی دو سال پیش توی کتابخونم بود که من بزرگ شدم تا بتونم زبان اون کتاب رو بفهمم و وقتی اتفاقی داشتم برای احساس گرسنه ام دنبال کتاب شعر می گشتم یکباره اونو پیدا کردم .......روز ناگزیر، رفتار من عادی است رو خوندم و آنقدر با واژه هاش و زبانش احساس نزدیکی کردم که مدت ها اونا را تکرار می کردم که ناخداآگاه حفظ شدم ... قیصر انگار حرفاش حرفای تنهایی، شادی ، خستگی خود من بود و من حیرت زده که چطور تا الآن اونو نشناخته بودم... اما زود دیر شد و اون پر کشید... وقتی داشت خبر رو تلویزیون می داد و کدکنی را در حال گریه کردن برای شاگردش نشون می داد نمی دونید چه جوری بغ کرده بودم...
"حسرت همیشگی"
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی.....
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!