۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

لوزانیات ششم : شیویدپلو در لوزان


یه چیزی که همیشه بهم آرامش داده غذا درست کردن بوده! همینکه بالای غذا مراقبت می کنی که چه جوری بپزه و درست شدنش رو می بینی برام قشنگ و لذت بخشه. البته این از دو جهت عجیبه. یکی اینکه خوب من مرد هستم و این جور کارها معمولا زنانه به حساب میاد و دوم اینکه من با پدر و مادرم زندگی می کردم که علی القاعده باید در این زمینه ها تعطیل و دست و پاچلفتی باشم... به هر حال به قول آخوندا آخر الزمونه ....

پینوشت: اما هیچ چی کته های مادربزرگم نمیشه...دلم برای شیویدپلو و دمپختک های مامان بزرگم تنگ شده....

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

لوزانیات پنجم

دیشب از آسمون خون می بارید... انگار غربت جمعه شب ها به یکشنبه شب ها منتقل شده...

بلاد کفر دوم : توالت های غیرفرهنگی



یعنی بدترین بخش این بلاد کفر برای من همین توالت های فرنگی غیرفرهنگیشونه بخصوص برای ما که عادت داریم محل مورد نظر رو با یک تانکر آب مورد طهارت شرعی قرار بدیم حالا سر جایی می شینیم که فقط یه دستمال کاغذی هست و خودتی و خودش.... هنوز عادت نکردم. این عکس بالا اما راه حل خوبیه....

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

سوویسیات دوم و لوزانیات سوم: همه جای دنیا شبیه هم!

قبل از اینکه بیام سوییس هر کسی دید خودش رو در مورد این کشور می گفت. یکی می گفت خیلی قشنگه، یکی می گفت خیلی گرونه، یکی می گفت خیلی سرده و تو میون همه این اظهار نظرها یک عده هم می گفتند به شدت باکلاسه. خوب با این شنیده ها که آدم میاد اینجا سعی می کنه واقعیت ها رو ببینه.

در مورد جملات بالا باید بگم که واقعا واقعا جای قشنگیه لااقل لوزان اینجوریه بعضی جاهاش مثل نقاشی می مونه. طبیعتش هم مثل ترکیب های کوه های برفی کنار جنگل های سرسبز واقعا خداست. آره به شدت هم گرونه. یه تکون ساده می خوری باید پنج شیش فرانک ناقابل پیاده بشی. مک دونالدش بیست سی درصد از جاهای دیگه دنیا گرونتره. اما در مورد سرما باید بگم که اینجایی که ما هستیم زیاد سرد نیست. یا لااقل فعلا سرد نیست. هوا واقعا خوبه. امروز با آستین کوتاه رفتم بیرون. دخترها هم که از این هوا نهایت سوء استفاده رو کرده اند و با شلوارک و رکابی اومدند بیرون. تبرج امروز بیداد میکرد...

و اما در مورد باکلاسی. البته تعریف باکلاسی دقیق نیست اما دید خود من این بود که همه چی اینجا لوکسه و کارهای چیپ انجام نمیشه. مردم خیلی بافرهنگ و شیکند و به قولی توالت هم با کت و شلوار می رند:))))  اما خوب تو این دو سه روزه انقدر بی فرهنگی دیدم که ایمان آوردم نه خیلی از کارهای اینجا شبیه ایرانه. مثلا آشغالاشون رو بدون هرگونه جداسازی مخلوط می ریزند تو سطل. سیگار هم که می کشند ته سیگار رو ذارتی میندازند تو خیابون. منتظر چراغ سبز عابر پیاده نمی شند. یه نفر دیدم تو ماشین دستش تو دماغش بود:((((  یه نفر رو هم دیدم که داشت پشت درختا رفع حاجت می کرد!!!! فکر می کردم مثلا دیگه دختر خیابونی ندارند اما دیشب از کنار چندتا خانم محترم مقیم لوزان رد شدم. دیشب از عربده کشی یه مست از خواب پریدم. و از همه جالب تر  تیکه انداختن پسرها به دخترها تو فستیوال موسیقی بود. عین ایران! خدا بود این یه صحنه. تازه فهمیدم اینجا هم دختربازی به سبک ایرانی انجام میشه... و البته کمی گاهی بی فرهنگی از ایران هم بدتره. نمونش عکس زیر:


اینجا ایستگاه متروه Flon  که به نوعی میدون امام خمینی لوزانه و خط مترو اینجا عوض میشه. می بینید که ملت آت و آشغالا و ته سیگارشونو ریختند توی ریل مترو. خداییش ما دیگه تو ایران این یه کار بی فرهنگی رو نمی کنیم....

با خودم گفتم خداییش بی خیال! این همه می گند سوییس باکلاسه این بود؟! سوییس هم که شبیه ایرانه!!!!! البته لوزان به دلیل دانشگاهاش خارجی توش زیاد داره شاید اینجوریه بخصوص این اسپانیایی ها و ایتالیایی ها که رفتاراشون خود ایرانیه یه کم بدتر... امیدوارم جاهای دیگه سوییس آبروشو بخرند و بهتر باشند.... احتمالا آخرهفته می رم برن. ببینم پایتخت سوییس چی داره برای گفتن....

پینوشت 1: این هم برای اونهایی نوشتم که می گند من غرب زده ام یا خارجی شدم! :)))) بابا واقع گرا باید باشیم. هرجایی خوبی و بدی داره. چه مرزپرگهر باشه چه بلاد سوویس.
پینوشت 2: سوویس نه سوییس به قول مادربزرگ حدود 90 ساله ام :))))

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

بلاد کفر یکم - مرزپرگهر سیزدهم - +18 سوم

مردم مرزپرگهر رو فرض کنید که حتی از یک بوس ساده تو خیابون و ساحل و .. به همسرش با خیال راحت محروم بوده و دوست دخترش هم که به دلیل فقدان مکان مجبوره ببره تو ماشین بخار گرفته و یا شب تاریک و کوچه باریک و یا دیگه اگه وقت باشه ببرتش جاده چالوس که نهایت یه لذت ساده ببرند و باز با همه اینها ترس رسوایی ولشون نمی کنه و اگر پلیس و بسیج بهشون کاری نداشته باشند ملت خودجوش و فضول ندید بدید ممکنه این حال کردن رو کوفتشون کنند.

با این همه گرفتاری برای یک حال ساده با جنس مخالف در مرزپرگهر فرض کنید این آدمها بیاند بلاد کفر و چه حالی می شند وقتی می بینند اینجا با زن و دوست دخترت که سهله، با دختری که همین الان از بار و کلاب درآوردی می تونی انواع و اقسام حالها رو تو اتوبوس و مترو و خیابون و رستوران انجام می دی و تازه بعدش رو دیگه کاری نداریم....

کلا یکی از مشخصه های اصلی ایرانی های تازه به بلادکفر اومده اینه که وقتی دو نفر رو می بینند که دارند تو خیابون لب می دند و دیگر اقسام فسق و فجور رو انجام می دند، مثل میخ به این دو نفر زل می زنند و بعد از مدتی هم که اون دو عاشق، صحنه رو ترک کردند بنده خداها هنوز تو کف خیره به مکان خالی باقی می مونند. شاید به اون همه دردسری که تو مرزپرگهر کشیدند دارند فکر می کنند :)))))) دختر و پسر هم نداره...

 خوب محرومیت همراه با دردسر نتیجش همینه دیگه. مقصر نیستیم به خدا.....

پینوشت: تو مترو دختربچه ای حامله رو دیدم که عاشقانه در آغوش پسربچه ای بود که مدام موهایش را با دست شانه می کرد و می بوسیدش... واقعا دختربچه و پسربچه....

لوزانیات - دوم

سه روزی اینجا فستیوال موسیقی Label Suisse بود. دیشب و امشب رفتم. از گروه های خفن متال گرفته تا گروه های با کلاس که به نوعی آدم وار می خوندند.... مردم هم همه جمع بودند پیر و جوون. واقعا شنیدن موسیقی تو فضای باز میون این همه آدم چقدر کیف داره.... بعد یاد کنسرت های ایران میفتم که همش باید به خاطر حلال و حروم نگران کنسل شدنش باشی. واقعا ما تو ایران از چه لذت های ساده ای محروم هستیم. سر چی نمی دونم....





۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

سوییسیات و لوزانیات - یکم


امروز صبح گریه بود و جدایی و بعد از ظهر مسحوری و هیجان دیدن ژنو و لوزان و کلی آدم رنگ و وارنگ.....
روز اول خیلی خوب بود. اگر در اتاقی باشی که به دریاچه ژنو همچین دیدی داشته باشد چه حسی خواهی داشت؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

شب آخر در ایران

می خواستم از شب آخر بنویسم اما ذهنم نمی کشد. نه اینکه درگیر باشد. نه امروز چند باری رقصیدم!!! همینجوری احساس کردم باید این کار را بکنم. شاید برای اینکه روز آخر در این مملکت گران قیمت ترین قرارداد کاری عمرم را بستم. 23 میلیون تومان آن هم روز آخری که در ایرانم. تا الآن کجا بود نمی دانم اما حالا که بوی الرحمانم بلند شده آمده... خدایا کرمتو شکر. سر اینکه ایران نیستم طرف شاید پولم را بخورد اما برایم دیگه مهم نیست. همین که برای کاری این قرارداد را بستم آن هم روز آخر یادم می ماند.

در آپارتمان روبروی آنجا مردی بود که 25 سال سوییس زندگی کرده بود و آرامشش برایم آرام بخش بود. گفت "عاشق سوییس خواهی شد.مطمئن باش بهترین لحظات عمرت را آنجا خواهی گذراند. حتی آمریکا هم این جوری نیست". دلگرم تر شدم. البته دیگه از این مملکت کندم. دلگرمی و اینها دیگر معنا ندارد. مسافر غلط می کند احساساتی باشد.

برای آخرین بار هم با فیلترشکن به فیس بوک وصل شدم. رضا قربانی چیزی نوشته بود که نتونستم کامنت روش بذارم. طبق معمول اعصابم خورد شد. اومدم بیرون و منتظر فردا می مونم تا زمانی که هیچ فیلتری وجود نداره که فیلترشکن نیاز داشته باشه.


تلفنی با فامیل ها و دوست ها خداحافظی کردم. پسرداییم اومد پیشم. خواهرا و برادرم هم اومدند. می گفتیم و می خندیدم و عکس گرفتیم و همه می دانستیم که این شب، شب آخره.....

شب آخر.... آخرین صدای اذان غروب چه دلنشین بود. صدای موذن زاده تو بازار محلمون پیچیده بود. نگاه کردن دخترهای ایرانی و پسرهای متلک بنداز برای آخرین بار چقدر هیجان انگیز بود! وول زدن بین اون همه آدم هم زبون چقدر برام مهم بود. آخرین بار بود.....

این نوشته هم آخرین نوشته از ایران بود.... وطن رفتم! باورت می شود؟!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

این روزهای دوازدهم - شکرانه پنجم

این روزها آنقدر خداحافظی کرده ام که سلام را فراموش کرده ام....

پینوشت: دل کندن چقدر سخته حتی از آدم هایی که روزی روزگاری با آنها مشکل داشته ام و از هم دلگیر بودیم.... حتی با آنها هم خداحافظی کردم. خدا را شکر که این رفتن بهانه ای شد برای مرور لحظات شادی و خوبی و فراموشی لحظات تلخ من با آدم ها.... اگر می دانستم اینگونه است زودتر می رفتم :))))

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

این روزها - یازدهم

تا گفتم رفتم دندان پزشکی دو سه تا از دندان هامو پر کردم. بی درنگ گفت: "پس تو هم داری می ری؟!!!"

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه