۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

شب آخر در ایران

می خواستم از شب آخر بنویسم اما ذهنم نمی کشد. نه اینکه درگیر باشد. نه امروز چند باری رقصیدم!!! همینجوری احساس کردم باید این کار را بکنم. شاید برای اینکه روز آخر در این مملکت گران قیمت ترین قرارداد کاری عمرم را بستم. 23 میلیون تومان آن هم روز آخری که در ایرانم. تا الآن کجا بود نمی دانم اما حالا که بوی الرحمانم بلند شده آمده... خدایا کرمتو شکر. سر اینکه ایران نیستم طرف شاید پولم را بخورد اما برایم دیگه مهم نیست. همین که برای کاری این قرارداد را بستم آن هم روز آخر یادم می ماند.

در آپارتمان روبروی آنجا مردی بود که 25 سال سوییس زندگی کرده بود و آرامشش برایم آرام بخش بود. گفت "عاشق سوییس خواهی شد.مطمئن باش بهترین لحظات عمرت را آنجا خواهی گذراند. حتی آمریکا هم این جوری نیست". دلگرم تر شدم. البته دیگه از این مملکت کندم. دلگرمی و اینها دیگر معنا ندارد. مسافر غلط می کند احساساتی باشد.

برای آخرین بار هم با فیلترشکن به فیس بوک وصل شدم. رضا قربانی چیزی نوشته بود که نتونستم کامنت روش بذارم. طبق معمول اعصابم خورد شد. اومدم بیرون و منتظر فردا می مونم تا زمانی که هیچ فیلتری وجود نداره که فیلترشکن نیاز داشته باشه.


تلفنی با فامیل ها و دوست ها خداحافظی کردم. پسرداییم اومد پیشم. خواهرا و برادرم هم اومدند. می گفتیم و می خندیدم و عکس گرفتیم و همه می دانستیم که این شب، شب آخره.....

شب آخر.... آخرین صدای اذان غروب چه دلنشین بود. صدای موذن زاده تو بازار محلمون پیچیده بود. نگاه کردن دخترهای ایرانی و پسرهای متلک بنداز برای آخرین بار چقدر هیجان انگیز بود! وول زدن بین اون همه آدم هم زبون چقدر برام مهم بود. آخرین بار بود.....

این نوشته هم آخرین نوشته از ایران بود.... وطن رفتم! باورت می شود؟!!!