۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

این روزها - پانزدهم

گاهی اوقات به جای آنکه بخواهم اثبات کنم که من مختارم و جبری در کار نیست، از دست و پا زدن های بیهوده خسته می شوم و در برابر حوادث سر تعظیم فرود می آورم و می پذیرم که اختیاری نیست و همه چیز جبر است... همه چیز را رها می کنم تا زندگی مرا با خود ببرد به هر آنجا که می خواهد...

گاهی به این ناامیدی نیاز دارم تا بتوانم به ادامه دادن امیدوار باشم....

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

این روزها - چهاردهم

غربت و تنهایی بعضیا رو سنگدل و بی رحم می کنه و بعضیا رو بر عکس رقیق تر و مهربون تر و عاطفی تر....

* گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند....

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند...
رفتار من عادیست.....

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

لوزانیات بیستم- قطعه خوانی نوزدهم



بالاخره کتاب شعر محبوب من هم از ایران رسید... چقدر دلم برای شعرای حمید مصدق تنگ شده بود...

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایى ست
می توان
بر درختی تهی از بار زدن پیوندى
می توان در دل این مزرعه ى خشك و تهی بذرى ریخت
مى توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ى شیرینى ست
كودك چشم من از قصه ى تو مى خوابد
قصه ى نغز نو از غصه تهى ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته اى اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مى میرد

رفته اى اینك اما آیا
باز بر مى گردى؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مى گیرد...

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

لوزانیات نوزدهم

اینجا از ساعت 8 و 9 شب به بعد تقریبا هیشکی دیگه تو خیابونا نیست. شهر خلوته خلوته... مغازه ها به جز بارها و رستوران ها نهایت 7.5 تعطیل می کنند و دیگه کار کردن مغازه بعد از ساعت 8 کاملا بی معنیه. خانواده ها هم زود می خوابند. از 9 و 10 شب به بعد معمولا چراغ خونه ها خاموش میشه... اینو مقایسه کنید با تهران که ملت رو شب باید با چماق به زور بکنند تو خونه هاشون که برند بگیرند بخوابند تازه نمیرند. تازه ده شب می خواد بره النگو ببینه.... بماند می خوام کمتر به مرزپرگهر گیر بدم :)))))

حالا فکر کن تو این شهر ساعت دو نصف شب بری قدم بزنی و تو سکوت و آرامش عمیقش هایده گوش بدی.... شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم..... بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم....

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

مرز پرگهر هفدهم - +18 پنجم

یک ایرانی تمام عیار یک فردی است که قبل از هر خصیصه شخصیتی یک پنهان کار و یک بازیگر تمام عیار است. یعنی اینکه تنهایی و غیرتنهایی ایرانی ها و اعتقاد واقعی و رفتار ما به شدت با هم تفاوت داره. در حقیقت یا دین، یا حکومت، یا اجتماع و حتی خانواده مثل پدر و مادر از اون می خواند که اون چه جوری باشه و به خاطر همین اگر دلش چیزی بخواد که در تضاد با اون چیزی باشه که ازش انتظار میره شروع به نمایش می کنه. یعنی جلوی دیگران یک نمایشی اجرا می کنه که مقبول اونها باشه ولی در خلوت خودش اون طوریه که خودش می خواد. و متاسفانه خیلی از چیزهایی که ازش انتظار میره یه جوری تضاد با غریزه ها و نیازهای ابتدایی اون داره که دیگه فرهنگ امروز ایرانی (شاید هم بی فرهنگی امروز ایرانی) نمی تونه جوابش رو بده. همین طور این نمایش بیشتر و بیشتر میشه...
شاید همه جای دنیا با تقریبی همین جوری باشه اما در مرزپرگهر و کشورهایی مثل اون این مساله واقعا نابهنجاره. نمونه بارز این رفتارها رو تو چاپلوسی و سجاده آب کشیدن ها میشه دید. دو کاری که حتما یک ایرانی خودآگاه یا ناخودآگاه انجامش داده یا میده. طرف پاچه خواری و چاپلوسی کسی رو می کنه که می دونه لیاقتش رو نداره اما خوب این کار نیازه. فیلم بازی کردن و چاپلوسی برای حیات در این جامعه و رشد نیازه. نمونه هم که الا ماشاءالله! طرف از اول به هیچی اعتقاد نداره اما هی ادا اصول مذهبی ها و نیروهای انقلابی و ولایت فقیهی و پیرو خط امام رو درمیاره و مدام خط امام و رهبری می کنه! واضحه که چاپلوسیه ها! بعد می بینی طرف یهو رفت بلاد کفر و تو مصاحبه تلویزیونی همه رو حتی امام زمان رو به تمسخر می گیره. رسما فیلم بازی می کرده!

سجاده آب کشیدن هم برای اینکه تصویر آدم مقبولی رو ایجاد کنه نیازه حتی اگر واقعا به دین و اخلاقیات اصلا پایبند نیست. طرف ریش می ذاره که بگن مومنه. تو اداره جات دولتی که صف نماز وایسادن بعضیا در همین راستاست. تو شرکت خصوصی وقتی به ملاقات یک مقام دولتی به اصطلاح مومن میره کراوات رو درمیاره و دکمه بالا رو می بنده خانم های همراهش هم مقنعه و چادری می شند! تو زندگی فردی هم مثلا طرف دلش مشروب می خواد و تو خلوت هم می خوره اما تو جمع حتی اگر از ترس حکومت نباشه برای اینکه نگن طرف عرق خوره، با یه ادا اطوار خاصی لب به مشروب نمی زنه. اون یکی دلش می خواد بره پارتی بزنه و برقصه یا با دخترا بپره اما جلوی خانواده و فامیل ادا و اصول بچه های مثبت و سر به زیر رو در میاره. اون یکی دلش دوست پسر می خواد و بعد یواشکی تو خیابون تلفن رو داده و دوست میشه اما مدام سعی می کنه ادا و اصول دخترای مثبت و مومن رو دربیاره حتی هرچند کم و رقیق که یه وقت فکر نکنند اون دختر فلانیه! 
به هر حال خیلی از ایرانی ها ته دلشون به کاری که می کنند یا حرفی که می زنند اعتقادی ندارند اما برای اینکه فکر نکنند اونا یه جوریند اون کار رو می کنند و اون حرف رو می زنند.  هنرپیشگی می کنند.
اینا رو گفتم چون چند وقت پیش با یکی از دخترهای هنگ کنگی هم دوره ای داشتم صحبت می کردم. کلا میون چشم بادامی های اینجا هنگ کنگی ها تقریبا از همه اجتماعی تر و به قولی با فهم تر هستند. صحبت سر فرهنگ شرقی و غربی بود و به اینجا رسید که پسرای غربی از دیدن دختری که حتی بیست سالشه اما virgin است تعجب می کنند و مثل خودشون انتظار دارند دخترها تا اون سن دیگه لااقل یک بار رو تجربه داشته باشند و کلی نشست از خودش و فرهنگش گفت که آره باکره بودن خیلی مهمه حتی تو هنگ گنک و دختری که باکره نباشه دختر بد فرض می شه و حتی خونواده طردش می کنه و بعد هم اضافه کرد که این خیلی خوبه و اون این فرهنگ رو دوست داره و از این کار غربی ها خوشش نمیاد که قبل ازدواج تجربه دارند....
یه هفته ای از این مکالمه نگذشته بود که دختر خانم مذکور رو در مترو در وضعیت فجیعی شبیه شب زفاف فقط با لباس در آغوش یک مو بلوند دیدم! می خواستم همونجا صداش کنم و بهش بگم یه نقطه مشترک دیگه فرهنگ شرقی می دونی چیه؟ سجاده آب کشیدن! ابراز علاقه و اعتقاد به چیزی که بهش اعتقاد ندارند!
پینوشت: یکی از دلایل آرامشم در این دو ماهه این بوده که خیلی از نمایش های زندگیم کم شده اگر چه هنوز وقتی با ایرانی ها هستم نمی تونم در مواردی نمایش بازی نکنم یا اونها بازی نکنند. چون هر چی باشه آخر ِ آخر، بی جنبه ایم!  

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

...

ساعت دو و خورده ای نصفه شبه.شب امتحانه... دلم هوای شنیدن رادیو پیام رو کرد. هوس یار تنهایی هام تو شب های کنکور و دانشگاه و کار و اتلاف وقت در ماشین در ترافیک های تهران.... سریع تو گوگل زدم "رادیو پیام" و بعد هم پخش زنده... صدای اذان اومد! یهو موهای تنم سیخ شد... آره ایران تقریبا باید ساعت 4 و 5 صبح باشه. موقع اذان صبح بود... فکر می کنم اولین بار بود تو دو ماه گذشته که صدای اذان رو می شنیدم و بعد هم دعای فرج را خواند...

نمی دانم ولی یهو دلتنگ شدم. صبح جمعه است! صبح هایی که کفش و کلاه می کردم و می رفتم کوه. مسیر همیشگی هم عبور از جردن و ولیعصر بالاتر از پارک وی بود...صبح های جمعه این دو محله رو خیلی دوست داشتم.... شاید تنها ساعت هایی بودند که می شد در روز اونها رو خلوت دید و با ماشین توشون گاز داد... و بعد وقتی به دو راهی زعفرانیه می رسیدم اگر فرمون ماشین می چرخید می رفتم توچال و اگر نه مستقیم می رفتم دربند.... خامه و نون بربری داغ هم که دیگه حتما رو شاخش بود.... یادش بخیر! شیرپلا، هتل اوسون، ایستگاه پنج.... الآن باید سفید پوش شده باشند....

رفتم ولی خاطرات مرا رها نکردند. پارک جمشیدیه، کوچه باغ های شمیران، نیاوران و سه راه یاسر، دربند، توچال، جردن، پارک ملت، زعفرانیه، کوچه زیبا، میرداماد، تجریش.... واقعا یعنی اون مملکت نمی تونست جای بهتری برای زندگی باشه؟ اون شهر نمی تونست زیباتر باشه؟ آدم هاش نمی شد با احساس تر باشند؟

لوزانیات - هجدهم

در لوزان به طور مشخص شش ملیت وجود دارند: سوییسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیولی، ایتالیایی و در نهایت ایرانی.

اگر سوییسی ها و فرانسوی ها را فاکتور بگیرم که دقیقا هنوز نتونستم بفهمم شکل کلی رفتار اونها چیه اما در مورد بقیه باید بگم که تو همه ملیت های اینجا آلمانی ها بهترین هستند حتی می تونم بگم از سوییسی ها هم بهترند. واقعا از نظر ادب، شعور و رفتار متعارف یک سر و گردن از بقیه بالاترند و توشون نخاله خیلی خیلی کمه.

بعد می رسیم به اسپانیولی ها که فقط و فقط اهل عشق و حالند! از صبح تا شب یا با مشروب و سیگار می بینیشون یا با دخترا در حال اعمال قبیحه هستند و یا در کلاب ها پلاسند. من واقعا نمی دونم چه جوری اینا دارند درس می خونند!!! خودشون هم می گند که ما اهل کار نیستیم برای همین مملکتشون کاملا عین ایران داره اداره میشه!!! یعنی با تعاریفی که خودشون می کنند مشخص شد!!!

در میان همه خارجی های اینجا این ایتالیایی ها واقعا نوبرند. از خصوصیت ها اینها (به قول دیگران) آویزون شدن، چتربازی، تو پاچه کردن در عین گشادبازیه که به همه اینها مرموز بودن و آب زیرکاه بودن رو هم اضافه کنید! همین دیشب هم یکی از همین قوم یک سقلمه به من زد که فهمیدم این همه حرف و حدیث پشت سرشون اینجا بی حکمت نیست. در ضمن یک خصوصیت دیگه ایتالیایی ها مافیایی بودن اونهاست که هرجا قدمشون باز میشه همولایتی های دیگشون رو هم سوار وانت می کنند میارن اونجا و چه جایی هم بهتر از سوییس برای اونها... جالبیش اینه که این توصیف مافیایی رو خود یکی از ایتالیایی ها می گفت!

ایرانی ها هم که اینجا کلا شکل خاصی ندارند. بی شکل بهترین توصیف من از ایرانی های اینجاست.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

لوزانیات هفدهم- این روزهای سیزدهم

روزها و ماه های آخر ایران واقعا روزهای خوبی نبودند. خودم هم مقصر بودم اما دیگه واقعا تحمل اون شرایط برام غیرممکن بود. شاید توی صورتم نشون نمی دادم اما واقعا درونم به هم ریخته بود. دیگه آدم آروم همیشگی نبودم. پر از عصبانیت و ناراحتی شده بودم. واقعا راهی جز فرار باقی نمونده بود. حالا راضیم که اینجا اومدم. اینجا یه جوری خیلی از ایده آل های منو داره. دوباره همون آدم آروم همیشگی شدم تازه کلی آدم مشابه خودم هم پیدا کردم. آدم هایی که از من آروم ترند. آدم هایی که آزاد فکر می کنند و آزاد زندگی می کنند و صحبت کردن و بودن با اونها دیوانه وار بهم آرامش میده. امید میده که میشه انسان بود...

با این حال دیروز واقعا حالم خوب نبود. نمی دونم چرا. این روزها یه جوری مرض پیدا کردم که خاطرات گذشته رو هم بزنم. عکسای قدیمی رو مرور کنم و میل های گذشته رو بخونم و بعد بشینم هی گذشته اشتباه رو مرور کنم که ببینم چی شد و چرا اینجوری شد. کی مقصره کی حق داره.... انگار نمی تونم خودآزاری نکنم. حتما باید یه چیزی درست کنم تا این آرامش و خوبی این روزها از دست بره.... البته مقصر نیستم! آخه عادت داشتم هر روز که سرم رو از بالشت بلند می کردم تا وقتی که دوباره سرو رو روی بالشت بذارم منتظر یک سری اتفاق بد، خبرای بد، یک سری آدم بد و عضو یک شهر ملتهب و متورم و مرزی پرگهر باشم. حالا اینجوری نیست. اینجا خیلی چیزا اگر نه همه چیز آروم، زیبا و سرجاشه...

حالا ولی می دونم باید در این مواقع چه کار کنم. میرم کنار دریاچه ژنو و کنار ساحل خلوت می کنم. به قوها غذا می دم... به صدای دریا گوش می دم... و به کوه های روبروی دریاچه نگاه می کنم که دارند یواش یواش سفید می شند.... مثل مسکن آدم رو آروم می کنه...


پینوشت: احمد میردامادی یه ماه پیش اینجا بود. تازه دادگاه بعد از انتخاباتش تموم شده بود و سفری آمده بود اینجا تا دوستان را ببیند. اما برادرش محسن (دبیر کل جبهه مشارکت) یک شش سالی محکوم شده... جالبه که از پسرش هم شنیدم این روزها حتی از ملاقات هم محروم شدند.... بماند!
با هم رفتیم Ouchy و بعد از کلی قدم زدن گفت می دونی بهترین اتفاقی که اینجا برات میفته چیه؟ اینه که روحت، تو این همه آرامش و زیبایی اینجا صیقل می خوره... اون اوایل زیاد برام روشن نبود اما حالا می فهمم منظورش چیه... واقعا تصور زندگی دوباره تو تهران برام غیرممکنه... نه تهران هر جایی مثل تهران....

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

لوزانیات شانزدهم

بهترین وضعیت رو اینجا پسرهای فرانسوی زبان دارند که هم دخترهای همزبون خودشونو دارند هم دخترهای ملیت های دیگه که حتی برای یادگیری فرانسه حاضرند دوست دختر nام اونها باشند.

بدترین وضعیت رو هم پسرهای ایرانی دارند که نه دخترهای همزبون خودشونو دارند و نه دخترهای ملیت های دیگه رو...

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

لوزانیات پانزدهم- شکرانه هفتم

یعنی همیشه آرزوم بوده هالوین را در بلاد کفر در بکنم :)))) و حالا هم امشب به یک پارتی خفن هالوینی دعوت شدم اما چه کنم که فردا امتحانی بس مهم دارم!

خدایا شکرت که ما را طوری مورد عنایت قرار می دهی که نه راه پس داریم نه پیش. نمی شد این مردک امتحانش را یک روز دیگر می گرفت یا این دوستان مثل آدم هالوین را در شب اصلی و منقول به راوی متواتر خود (آخر اکتبر) به در می کردند؟

این است وضعیت گریه دار من که بر هر ثانیه آن شکریست واجب .....

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

قطعه خوانی - هجدهم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختیم!
بس دردناک بود جدایی میان ما،
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت،
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود،
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت!

با آن همه نیاز که من داشتم به تو،
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود.
من بارها به سوی تو باز آمدم، ولی
هر بار دیر بود!

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب،
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش!

* سایه