۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

...

ساعت دو و خورده ای نصفه شبه.شب امتحانه... دلم هوای شنیدن رادیو پیام رو کرد. هوس یار تنهایی هام تو شب های کنکور و دانشگاه و کار و اتلاف وقت در ماشین در ترافیک های تهران.... سریع تو گوگل زدم "رادیو پیام" و بعد هم پخش زنده... صدای اذان اومد! یهو موهای تنم سیخ شد... آره ایران تقریبا باید ساعت 4 و 5 صبح باشه. موقع اذان صبح بود... فکر می کنم اولین بار بود تو دو ماه گذشته که صدای اذان رو می شنیدم و بعد هم دعای فرج را خواند...

نمی دانم ولی یهو دلتنگ شدم. صبح جمعه است! صبح هایی که کفش و کلاه می کردم و می رفتم کوه. مسیر همیشگی هم عبور از جردن و ولیعصر بالاتر از پارک وی بود...صبح های جمعه این دو محله رو خیلی دوست داشتم.... شاید تنها ساعت هایی بودند که می شد در روز اونها رو خلوت دید و با ماشین توشون گاز داد... و بعد وقتی به دو راهی زعفرانیه می رسیدم اگر فرمون ماشین می چرخید می رفتم توچال و اگر نه مستقیم می رفتم دربند.... خامه و نون بربری داغ هم که دیگه حتما رو شاخش بود.... یادش بخیر! شیرپلا، هتل اوسون، ایستگاه پنج.... الآن باید سفید پوش شده باشند....

رفتم ولی خاطرات مرا رها نکردند. پارک جمشیدیه، کوچه باغ های شمیران، نیاوران و سه راه یاسر، دربند، توچال، جردن، پارک ملت، زعفرانیه، کوچه زیبا، میرداماد، تجریش.... واقعا یعنی اون مملکت نمی تونست جای بهتری برای زندگی باشه؟ اون شهر نمی تونست زیباتر باشه؟ آدم هاش نمی شد با احساس تر باشند؟