۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

لوزانیات - چهاردهم

اول فکر می کردم اینجا عجب سرسبزی قشنگی داره. اما حالا می بینم پاییزش قشنگتره. خیلی قشنگتر..

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مرز پرگهر - شانزدهم

زن های اینجا رو که می بینم تازه می فهمم که در مرزپرگهر موجود مونث چقدر بی پناهه....

پینوشت: گفتم برای این که در جامعه ایران راحت باشی باید مثل گوسفند زندگی کنی وگرنه به شعور انسانی و اخلاقی و حتی دینی آدم های دیندار فشار میاد..... بعد گفت البته نه هر گوسفندی هم خوبه! فقط گوسفند نر راحته!!!!

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

لوزانیات سیزدهم : عکس هایی از دریاچه ژنو

دیروز رفتم دوچرخه سواری در مسیر کنار دریاچه ژنو یا به قول فرانسوی ها Lac Léman . دریاچه ژنو بین فرانسه و سوییسه و در حقیقت این کوه هایی که در عکس های زیر می بینید فرانسه است. خوب لوزان و ژنو دو شهر مهم سوییس کنار این دریاچه هستند.  روبروی لوزان هم در فرانسه شهری به نام Évian-les-Bains یا به طور مختصر اویان است که با قایق 15 دقیقه با لوزان فاصله داره. یه چیزی تو مایه های فاصله قشم و بندرعباس خودمون.

این هم یک سری عکس از دریاچه ژنو و کوه های روبروی لوزان:

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

لوزانیات دوازدهم : بهمن کوچیک

بالاخره بهمن کوچیک ما هم از وطن رسید.... آدم ذوق مرگ میشه این کوچیک دوست داشتنی رو تو غربت می بینه....


با تشکر از محمد بابت زحمت واردات این محصول به خطه سوویس

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

سوویسیات چهارم - لوزانیات یازدهم



ساختار شهرهای اینجا با اون تعریفی که شاید در آمریکا و دبی یا جاهای مدرن دیگه وجود داره فرق می کنه. البته اگر مدرن بودن همان تعریفی باشد که ما مثلا از دبی داریم. یعنی آسمون خراش و بناهای عجیب و غریب. در حقیقت شهرهای اینجا آسمان خراش و حالت مدرن شهرهای مثل نیویورک و دبی رو ندارند و حتی مدرن ترین شهرها اینجا حالت روستایی رو دارند. در حقیقت شهرهای اینجا روستاهای توسعه یافته هستند. مثلا لوزان نه اسم شهر بلکه اسم یک روستای معروف بوده و هنوز هم لوزان در اینجا همان محدوده را شامل می شود ولی خیلی از ناواردها، لوزان رو محدوده ای بزرگ از چند روستای کنار لوزان می دونند که الآن از بس بزرگ شدند به هم چسبیده اند. در حقیقت یه جوری مثل تهران که باعث شده شهرری و شمیران به هم چسبیده باشند. با این حال  مثلا روستای غونو (renes) که کاملا دیگر با لوزان چسبیده و اصلا مرزی بین این دو وجود ندارد هنوز Renes شناخته می شود و لوزان به حساب نمی آید. مثلا محل زندگی ده پانزده روز پیش من در renes بود و لوزان به حساب نمی آمد و پلیس و همه چیزش فرق می کرد ولی محل فعلی زندگی من دقیقا در لوزان اصلی است. اگرچه مرزی دیگه واقعا بین اینها وجود نداره. البته در میان این چند روستای به هم چسبیده، لوزان بالاشهر به حساب می آید و باکلاس تر است. معمولا ملیت های دیگر مثلا ترک ها و سیاهپوست ها و مهاجرها در همین روستاهای حاشیه ای مثل renes هستند.

این موضوع رو داشته باشید. یه موضوع دیگه اینه که به دلیل همین ساختار روستایی هنوز هم خیلی از سوییسی ها اینجا شغل های روستایی مثل دامداری یا همون گوسفندچرونی دارند! و جالب این که در کنار دانشگاه ما کلی گوسفند در حال چریدن هستند. عکس بالا دقیقا همین رو داره نشون میده... البته دو نکته وجود دارد. یک اینکه دانشگاه ما لوزان اصلی نیست و دوم اینکه البته و صد البته گوسفندهای اینجا رو با نوع وطنی مقایسه نکنین که این گوسفندا هم نه بوی خوب عطر پشگل می دهند و نه وحشی بازی در میارند. مثل آدم می چرند و می رند آغلشون.

به هر حال پس اگر بهتون گفتند تو لوزان دیدیم گوسفند می چرید اولا اینکه لوزان نبوده چون لوزان واقعا باکلاسه و از این چیزا نداره. این گوسفندها تو اطراف لوزانه اما از اونجا که شهر بزرگ شده و خیلی ها همه منطقه رو لوزان می گند این گوسفندها رو هم به پای لوزان می نویسند. ولی خوب داره! سوییس گوسفند داره! خیلی هم داره....تازه افتخارشونه!

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

سوویسیات سوم



یعنی اگر روزی بخوام بگم که عشق اول سوییسیا چیه باید بگم که دقیقا سیگاره! البته سیگار کشیدن اینا مثل خیلی کشورهای اروپایی زیاده و ملت فرت و فرت سیگار می کشند. دختر و پسر و پیر و جوون نداره. همه می کشند. اصلا فکر کنم تنها عامل پیری در اینجا اول سیگار و بعد الکله. چون واقعا عامل پیرکننده دیگه ای اینجا وجود نداره. ولی این دو عامل دیگه خیلی زیادی وجود دارند....

آره داشتم می گفتم که اینا خیلی سیگار می کشند اما جنبه عشقی سیگار کشیدن سوویسیا از جهت اینه که سیگاری که اینا می کشند در کمترین قیمت در حد بهمن کوچیک ما پاکتی 5.5 فرانک چیزی معادل 6 هزار تومنه! اما برند محبوب اینا مارلبرو گلده که پاکتی حدود 7 فرانک معادل 7500 تومن ناقابله. واقعا سیگار با این قیمت فرت و فرت کشیدن عشق می خواد.... یعنی من همون سیگار تفریحی رو هم که می کشیدم ترک کردم و عطای سیگار رو به لقاش بخشیدم.....

تازه همه این گرونی سیگار تو سوویس در حالیه که مرکز اصلی عملیاتی فیلیپ موریس یعنی شرکت تولید کننده مارلبورو در لوزان سوییس و همین چند تا خیابون بالاتر از محل فعلی زندگی منه....

پینوشت1 : سیگاریا بروند دعا کنند به جون آخوندا که لااقل زیر سایه اسلام با 500 تومن هم میشه یه کوفتی برای کشیدن تو اون مملکت  پیدا کرد و تازه مارلبورو گرونه هم پاکتی سه هزار تومنه و گرنه با مدیریت کفر و این همه مالیات بر سیگار همشون به ترک افتاده بودند....
پینوشت 2 : اینم نوشتم که هر که هوای سفر به بلاد سوویس داره و سیگاریه، مایحتاجش رو دنبال خودش بیاره و گرنه اینجا نقره داغش می کنند.... 

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

لوزانیات - نهم


باید بالای 70 یا 80 سالش باشه... با یک پیرمرد که فکر می کردم شوهرشه نشسته بود و می خندید و سیب گاز می زد... حالا معلومه که شوهرش نبوده....

پینوشت: این تفکر اینکه اون مرد حتما باید شوهرش باشه از همون چیزاست که ته مغز ما ایرانیاست و بیرون برو هم نیست :))))

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

مرزپرگهر پانزدهم

گاهی اوقات فکر می کنم اینکه ما ایرانی هستیم مثل مسلمانی ما از سر ناچاری و ارث پدری است وگر نه بعید می دانم خیلی از آدم هایی که در دور و اطرافم می بینم اگر می توانستند کشور خود را انتخاب کنند ایران را به خاطر تمدن نمی دانم n هزار ساله اش انتخاب می کردند.... نه اینکه ایران بد باشد. آخه ایران که بدبخت موجود زنده آزاررسانی نیست! مشکل ایرانی بودن است. مشکل مجموعه ای به نام ایرانی است که امروز علاوه بر اینکه چیزی برای عرضه کردن به دنیا نداره حتی نمی تونه آرامش ساکنان خودش رو برآورده کنه. این مساله رو من فراتر از حکومت های ایران می دونم و فکر می کنم مشکل ایرانی از خود ایرانیه. همه و همه با هم در حال خودآزاری و آزاررسانی به هم هستیم. در ازدواج کردن ها، در دوست شدن ها، در کار کردن، در شراکت و تجارت. کدام قسمت زندگی ایرانی وضعیت آدم واری دارد؟ حتی به اصطلاح روشنفکر و تحصیل کرده و خارج رفته و آمده که خودم هم یکی از آنها باشم نمی توانم از اثرات مخرب این جامعه و رفتارهای نابهنجارش بر خودم غافل باشم.

از شما چه پنهان امروز احساس کردم که برای درک برخی موضوعات هنوز کوچکم. نه نسبت به آزادی های اینجا بلکه نسبت به آزادگی های فکری اینجا و نسبت به آرامش اینجا. اینکه آدم های اینجا خیلی راحت تر انگار دارند زندگی می کنند. اما من نمی توانم. من همه اش اما و اگر و نمیشه و نمی تونم و دو دو تا چهار تا دارم. نمی توانم بفهمم که چرا آن دختر سفیدپوست زیباروی  فرانسوی در کنار شوهر سیاهپوست تقریبا زشت خود و یک فرزند تازه راه افتاده دو رگه خود در خیابان داشتند عشق بازی می کردند و می خندیدند. پیش خودم می گفتم اینا که به هم نمیاند. اون سفید و خوشگل این سیاه و بدترکیب!!! اما بعد یکهو دیدم خوب اونها شادند و خوشحالند. به هم اومدن مگه چیه؟ اینکه پسره خوش تیپ باشه؟ تحصیلاتش به اون بخوره؟ ماشینش چیه؟ از نظر مالی به هم میاند؟ خانوادش با حجاب مشکل دارند یا ندارند؟ مومنند؟ خدا!!!! خدا!!!!! خدا سر ما ایرانی ها چقدر پر از خزعبلاته! چقدر خزعبلات!!!

دیروز تو ایستگاه مترو دو تا دختر و پسر ایرانی دعواشون شده بود. یعنی اولین جر و بحث دختر پسری و دو تا آدم بود که می ددیم. دختره می گفت من به مامانم چی بگم. بگم دوست پسر دارم اینجا؟!!! من دیگه نمی تونم. می فهمی؟ می خوام شوهر کنم!! و پسره هم می گفت همچین میگه انگاری حالا اولین بارشه!! ده تا قبل منو رد کردی مشکلی نبود حالا سر من یهو مسلمونیت گرفته؟!!! بعد منم می ری سرغ یکی دیگه. نکنه چشمت دنبال اون پسر فرانسویه است.... دختره هم می گفت خفه شو!!!... و جالب این بود که هیچ کدام صحنه رو ترک نمی کردند. انگاری این دری وری ها رو جلوی مردم نثار هم کردن لذت بخش و آرامش بخشه!!!

خدا!!! خدا!!!! ما خیلی خیلی اوضاعمون خرابه. حتی اگر ایران نباشه ما ایرانی می مونیم و همه شبیه به هم. همان حرف ها و مشکلات فقط در منطقه جغرافیایی دیگه.... کاش می شد ما ایرانی ها رو قبل از راه دادن به اینجا برای فراموش کردن بعضی از عقبه های نابهنجارمون دو سه ماهی قرنطینه می کردند. شاید کمی راحت تر زندگی می کردیم. شاید از با هم بودن بیشتر لذت می بردیم....نه می توانیم از زندگی لذت ببریم نه می توانیم حسرت لذت بردن دیگران را نخوریم و نه می توانیم مثل دیگران باشیم....

طولانی شد و پراکنده.... اما تمامی اینها را نوشتم که بگم ای کاش از جامعه بزرگتری آمده بودم تا برای درک بعضی مسایل ساده انسانی پیش پا افتاده اینقدر تقلا نمی کردم.... این عقبه خراب فکری حالا حالا با منه... حالا حالاها با خیلی از ایرانی ها هست..... 

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

لوزانیات هشتم : غذای شاهانه

شکرانه ششم - مرزپرگهر چهاردهم

خدایا ازت ممنونم که جمعه هفته پیش که سرمو رو بالشت گذاشتم دلار 1050 تومن بود و بعد صبح روز بعد که سرم رو بلند کردم دیدم شده 1100 تومن. با خودم گفتم مگه میشه آخه؟!!! حتما درست میشه... اون شب سرمو روی بالشت گذاشتم با دلار 1100 تومن و فرداش که سرم رو بلند کردم دیدم شده 1200 تومن. و بعد ایمان آوردم که میشه!!!!! و درست دیگه نمیشه....

 خدایا شکرت که حتی وقتی تو مرزپرگهر هم نیستیم می تونی استرس رو به صورت وایرلس از مرز پرگهر به اینجا انتقال بدی و تمامی آرامش ما رو به ید توانای خودت که از آستین مرزپرگهر بیرون آمده، مورد عنایت قرار بدی....

خدای توانا شکرت....