۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

مرزپرگهر پانزدهم

گاهی اوقات فکر می کنم اینکه ما ایرانی هستیم مثل مسلمانی ما از سر ناچاری و ارث پدری است وگر نه بعید می دانم خیلی از آدم هایی که در دور و اطرافم می بینم اگر می توانستند کشور خود را انتخاب کنند ایران را به خاطر تمدن نمی دانم n هزار ساله اش انتخاب می کردند.... نه اینکه ایران بد باشد. آخه ایران که بدبخت موجود زنده آزاررسانی نیست! مشکل ایرانی بودن است. مشکل مجموعه ای به نام ایرانی است که امروز علاوه بر اینکه چیزی برای عرضه کردن به دنیا نداره حتی نمی تونه آرامش ساکنان خودش رو برآورده کنه. این مساله رو من فراتر از حکومت های ایران می دونم و فکر می کنم مشکل ایرانی از خود ایرانیه. همه و همه با هم در حال خودآزاری و آزاررسانی به هم هستیم. در ازدواج کردن ها، در دوست شدن ها، در کار کردن، در شراکت و تجارت. کدام قسمت زندگی ایرانی وضعیت آدم واری دارد؟ حتی به اصطلاح روشنفکر و تحصیل کرده و خارج رفته و آمده که خودم هم یکی از آنها باشم نمی توانم از اثرات مخرب این جامعه و رفتارهای نابهنجارش بر خودم غافل باشم.

از شما چه پنهان امروز احساس کردم که برای درک برخی موضوعات هنوز کوچکم. نه نسبت به آزادی های اینجا بلکه نسبت به آزادگی های فکری اینجا و نسبت به آرامش اینجا. اینکه آدم های اینجا خیلی راحت تر انگار دارند زندگی می کنند. اما من نمی توانم. من همه اش اما و اگر و نمیشه و نمی تونم و دو دو تا چهار تا دارم. نمی توانم بفهمم که چرا آن دختر سفیدپوست زیباروی  فرانسوی در کنار شوهر سیاهپوست تقریبا زشت خود و یک فرزند تازه راه افتاده دو رگه خود در خیابان داشتند عشق بازی می کردند و می خندیدند. پیش خودم می گفتم اینا که به هم نمیاند. اون سفید و خوشگل این سیاه و بدترکیب!!! اما بعد یکهو دیدم خوب اونها شادند و خوشحالند. به هم اومدن مگه چیه؟ اینکه پسره خوش تیپ باشه؟ تحصیلاتش به اون بخوره؟ ماشینش چیه؟ از نظر مالی به هم میاند؟ خانوادش با حجاب مشکل دارند یا ندارند؟ مومنند؟ خدا!!!! خدا!!!!! خدا سر ما ایرانی ها چقدر پر از خزعبلاته! چقدر خزعبلات!!!

دیروز تو ایستگاه مترو دو تا دختر و پسر ایرانی دعواشون شده بود. یعنی اولین جر و بحث دختر پسری و دو تا آدم بود که می ددیم. دختره می گفت من به مامانم چی بگم. بگم دوست پسر دارم اینجا؟!!! من دیگه نمی تونم. می فهمی؟ می خوام شوهر کنم!! و پسره هم می گفت همچین میگه انگاری حالا اولین بارشه!! ده تا قبل منو رد کردی مشکلی نبود حالا سر من یهو مسلمونیت گرفته؟!!! بعد منم می ری سرغ یکی دیگه. نکنه چشمت دنبال اون پسر فرانسویه است.... دختره هم می گفت خفه شو!!!... و جالب این بود که هیچ کدام صحنه رو ترک نمی کردند. انگاری این دری وری ها رو جلوی مردم نثار هم کردن لذت بخش و آرامش بخشه!!!

خدا!!! خدا!!!! ما خیلی خیلی اوضاعمون خرابه. حتی اگر ایران نباشه ما ایرانی می مونیم و همه شبیه به هم. همان حرف ها و مشکلات فقط در منطقه جغرافیایی دیگه.... کاش می شد ما ایرانی ها رو قبل از راه دادن به اینجا برای فراموش کردن بعضی از عقبه های نابهنجارمون دو سه ماهی قرنطینه می کردند. شاید کمی راحت تر زندگی می کردیم. شاید از با هم بودن بیشتر لذت می بردیم....نه می توانیم از زندگی لذت ببریم نه می توانیم حسرت لذت بردن دیگران را نخوریم و نه می توانیم مثل دیگران باشیم....

طولانی شد و پراکنده.... اما تمامی اینها را نوشتم که بگم ای کاش از جامعه بزرگتری آمده بودم تا برای درک بعضی مسایل ساده انسانی پیش پا افتاده اینقدر تقلا نمی کردم.... این عقبه خراب فکری حالا حالا با منه... حالا حالاها با خیلی از ایرانی ها هست.....