۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

شصت رو رد کردم!

خودم شاخ درآوردم، دوبار رفتم رو وزنه که نکنه داره اشتباه نشون میده! آخه این عدد برای من که متوسط وزنم در 7 سال گذشته 55 بوده (یه چیزی تو مایه های اتیوپی و شاخ آفریقا!) خیلی عجیبه! 61 کیلو! به قول یه بنده خدایی Wow! تازه امسال کلی ماجرای رمانتیک و غصه الکی و ایضا سه دوره بیماری شدید هم داشتم. انگاری راست می گن آدم که غصه می خوره چاق میشه! حتی من!

یک سوال: شست درسته یا شصت؟!
جواب: انگاری شصت درسته! یعنی شصت=60 و شست اونیه که هممون داریم رد می کنیم! البته شست به معنای خارجیه اون یعنی موفقیت. به همین دلیل از افکار پلید حول قضیه شست خودداری کنید!

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

و لمنا رفت....

الآن ساعت یک و نیم نصف شبه و از مهمونی خداحافظی لمنا تازه برگشتم...... لمنا رفت! به همین سادگی! ولی نمی تونم ازرفتنش ناراحت باشم وقتی اون داره تو "نوکیا" پله های ترقی رو بالا می ره و آینده ای روشن در انتظارشه.

راستی عجب موجود چالشی بود! با دخترهای لوس و ترسو و مامانی روزمره کاملا متفاوت بود! از یک جنس دیگه بود. باهوش، شجاع، بی آلایش، عاطفی و تنها! از درگیری عاطفی هیچ ابایی نداشت و بارها خود من شاهد اوضاع به هم ریختش بودم ولی باز وارد این بازی ها می شد شاید برای یافتن اون کسی که می خواست. شجاعانه وارد بازی عاطفی می شد که دیگران فقط به اون به عنوان یک بازی موقت نگاه می کردند.

آخرین بار فکر کنم زمانی بود که من و محمد و اون با هم رفتیم ابیانه....روز سوم عید بود. با ماتیز سبزش و با اون دست فرمون خفنش که دو سه بار عزراییل رو مجبور به احضار کرد.... وای چقدر سخته! الآن که دارم مرور می کنم به جز امسال که خیلی کم همدیگر رو دیده بودیم سال های قبل مدام تو پرژه ها و جاهای مختلف با هم بودیم.... چقدر با هم تو گروه Incredibles خاطره داشتیم! اصلا از همونجا هم بود که دوستی گروه incredibles شکل گرفت.... من، محمد، امیر و لمنا و واقعا این دوستی پایدار موند. امشب دقیقا این رو حس کردم. همه بودیم. چه شب به یاد موندنی بود.... ولی اون رفت به سنگاپور تا در شعبه نوکیای اونجا کار کنه..... شاید وقتی دیگر منحنی زندگی ما آدم ها در جایی که فکرش رو نمی کنیم باز همدیگر رو قطع کنه..... نمی دونم ولی امیدوارم.....

لمنا! امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی، مدیر باشی و اگر روزی رییس نوکیا شدی یک کار هم برای ما در نوکیا جور کنی :)

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

جنیفر لوپز فتح شد!

البته واضحه که در این دنیای ارتباطات و نیز با وجود ملت خبرجو و خبرسازی مانند ایران، خبری نیست که در عرض چند ثانیه بعد از وقوع تو همه ایمیل ها و سر زبونا نباشه و حالا این که این خبر، فتح جنیفر لوپز خودمون توسط یکی از پسران غیور این سرزمین باشه که دیگه جای خود داره. پس به هر حال گیر ندین که این خبر قدیمیه. ولی خوب نتونستم به این خبر عکس العمل نشون ندم. آخه واقعا کی فکرشو می کرد که جنیفر که تو آسموناست با یک پسر ایرونی خاکی برقصه. به قول یارو گفتنی " ما و اینهمه خوشبختی محاله! محاله! محاله!" ان شاءالله این فتح مقدمه ای باشه برای فتح های بزرگتری چون فتح ریحانا، برینیتی اسپرز، پاریس هیلتون و اگه خدا بخواد شکیرا! (البته این آخریه یه کم چموشه ولی به هر حال کار نشد نداره!)

پینوشت: من به دلایل عدیده با عمل بی ناموسی رقص آن هم مرد با زن نامحرم بخصوص از نوع جنیفرش به شدت مخالف هستم و این کار مسلما اِند حرام است آنگونه که در این مورد خاص، فرشته عذاب در جهنم به جای استفاده از سیخ داغ، خود مستقیما دهان آن افراد را مورد عنایت سرویسات ویژه قرار خواهد داد. ولی از دو چیز این پسر ایرونیه خوشم اومد یکی پرروگی مودبانه اش بود و دیگری اعتماد به نفسش که تو رقص هم کم نیاورد. آخه رقصیدن اونم با جنیفر می دونی یعنی چی؟!

لینک کلیپ در یوتویوپ

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

سفرنامه دهم : مکالمات دوبی

من:
I have cold... Do you have something for it
خانم دکتر داروخانه: ایرانی هستید؟!
من: yes !....نه! بله!!!!

من:
I want to go to Fish square? Do you know where it is
عابر: ایرانی هستی دیگه!!! همین جا رو مستقیم بری میشه میدون ماهی!

من: How much should I pay؟
راننده تاکسی: 15 درهم! ایناهاش دستگاه داره نشون میده!
من: بابا تو ایرانی بودی صدات در نمی یومد؟!

من: می خوام برم Business Center. می دونید کجاست؟ می خوام برم مرکز آزمون زبان انگلیسی CLC Horizon؟
عابر: سینعتهب سینتبعس ینتغبت سیبععنتبتن (هیچی نفهمیدم!)
من:
Oh! You are not Iranian?! Sorry! I want to go to Business Center. Do you know where it is
عابر: شعنایش تسشع عیسن “عرب” نسیبغ نتیسع غبنت “لبنان” مسغ یمشیع ( فقط لبنان و عربش رو فهمیدم! )
من: ! OK! OK

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

سفرنامه نهم : دوبي با اعمال شاقه!

حدود يك ماه پيش امتحان TOEFL داشتم و يادم هست كه چه آرامش مشكوكي داشتم! اصلا انگار نه انگار كه امتحان داشتم ولي شكم بي دليل نبود چون يواش يواش داشتم حس مي كردم كه يك سري نيروهاي منفي دست اندركار شده اند تا من آروم سر جلسه نرم! خودم هم مقصر بودم و بالاخره موفق شدم كه به هر غلطي متوسل بشم تا كاملا شب امتحان به هم بريزم! از بخت بد هم دقيقا همان شب نشانه هاي يك آنفولانزاي كوفتي نمايان شد: درد بدن و آبريزش بيني و قس علي هذا. صبح هم كه از خواب دير بلند شدم و مجبور شدم به دليل ترافيك به جای تاکسی يك عدد موتور بگيرم و مشخصه كه با اون آنفولانزا، توي اون سرما، سوار موتور چه بلايي كه سرم نيومد! البته ناگفته نمونه كه دو سه بار هم حضرت عزراييل را پشت موتور به عينه ملاقات نمودم. خدا رو شکر که روش به طرف دیگه بود و اون ما رو ندید! به هر حال نتيجه اين شد كه اصلا سر جلسه نفهميدم چه جوري امتحان دادم فقط دادمش و اومدم بیرون... حالا فارغ از اينكه جواب TOEFL رضايت بخش تر از اون چيزي كه فكر مي كردم ولي فكر مي كنم سر GMAT هم كه بايد تو دوبي بدم , بلاي مشابهي داره مياد!

قراره فردا برم دوبي و نمي دونين تا حالا چه بلاهايي كه سرم نيومده! هفته پيش نامه خروج از كشور من از نظام وظيفه به گذرنامه نرسيد و حدود 4 روز دنبال نامه ام بودم. بعد از نااميدي از يافتن نامه مرحوم شده بهترين راه را يافتن يك آشنا ديديم كه از آسمان پيدا شد و آخرسر ديروز ( دو روز قبل از پرواز) به كمك آن بند "پ" محترم و كلفت در نظام وظيفه, نامه دوباره صادر شد و به خودم دستي تحويل داده شد و در ضمن ايشان زنگ زد رياست گذرنامه كه مهر خروجم رو يك روزه بزنند وگر نه پرواز كنسل! فارغ از اين دردسر عجيب كه دقيقا 4, 5 روز من رو با اعصاب خوردي و بالا پايين شدن به طور كامل از بين برد حالا دوباره براي سومين بار در دو ماه اخير آمفولانزا گرفتم به طوريكه به شدت ضعف دارم و همش زير لاحافم! خواهر محترم كه دكتر هست عليرغم اينكه هميشه ما رو از استفاده از كورتن برحذر مي داشت ديشب خود داوطلب تزريق شد ولي جالب آنكه بهتر كه نشدم هيچ , ناودان بيني هم شرشرش در حال جریان است!

واقعا دارم ايمان ميارم كه نيروهاي منفي شكل گرفته اند تا من آن طور كه بايد امتحانم رو ندم..... خدايا اگر تو داري اين كارو مي كني كرمتو شكر بذار يك هفته ديگه حال منو بگير! هنوز كنار دريا و دیسکو نرفتم که خشمت گرفته! در مورد پوشش زن های اونجا هم والله من بی تقصیرم.... جان من بی خیال!

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

آینده روشن برای ایران؟

"یک موجودی را فرض کنید که تن به تحول ندهد. از دو حال خارج نیست؛ یا خواهد مُرد یا منزوی خواهد شد"

ابن جملات نه از یک کتاب یا وبلاگ مدیریتی که از وبلاگ یک طلبه حوزه علمیه قم است. واقعا امیدوار شدم. واقعا خوشحال شدم که در حوزه دین ما هم انسان های با این تفکرات در حال پرورش و رشد هستند. نمی دانم ولی قلبا اعتقاد دارم که درست است که آینده ما مبهم هست ولی بعید است تاریک باشد.

در وبلاگ ایشون هم می تونین لینک تعداد زیادی وبلاگ طلبه ها را پیدا کنین. خوندن وبلاگ اونها از این جهت مهمه که اونها از اثرگذارترین آدم ها در آینده کشور هستند. چون ما دانشگاهی ها بخصوص کسانی که در رشته هایی مثل مدیریت و اقتصاد درس می خوانیم، به صورت سنتی غرب زده و خاثن به کشور و بازیچه دست کفار فرض می شویم و مطمثنا اینده کشور در دست ما نیست مگر انقلاب فکری رخ دهد. اما این قشر روحانی بدلیل پذیرش جمعی هر چه که باشد مقبولیتش از ما بیشتر است و احتمال به قدرت رسیدن و در دست گرفتن آینده کشور فردی از میان آنها بیشتر است. ای کاش آدم هایی از این جنس به قدرت برسند که لااقل می فهمند نه آنها که نه خود می فهمند و نه فکر می کنند که مخاطب بیچاره می فهمد......