۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

و لمنا رفت....

الآن ساعت یک و نیم نصف شبه و از مهمونی خداحافظی لمنا تازه برگشتم...... لمنا رفت! به همین سادگی! ولی نمی تونم ازرفتنش ناراحت باشم وقتی اون داره تو "نوکیا" پله های ترقی رو بالا می ره و آینده ای روشن در انتظارشه.

راستی عجب موجود چالشی بود! با دخترهای لوس و ترسو و مامانی روزمره کاملا متفاوت بود! از یک جنس دیگه بود. باهوش، شجاع، بی آلایش، عاطفی و تنها! از درگیری عاطفی هیچ ابایی نداشت و بارها خود من شاهد اوضاع به هم ریختش بودم ولی باز وارد این بازی ها می شد شاید برای یافتن اون کسی که می خواست. شجاعانه وارد بازی عاطفی می شد که دیگران فقط به اون به عنوان یک بازی موقت نگاه می کردند.

آخرین بار فکر کنم زمانی بود که من و محمد و اون با هم رفتیم ابیانه....روز سوم عید بود. با ماتیز سبزش و با اون دست فرمون خفنش که دو سه بار عزراییل رو مجبور به احضار کرد.... وای چقدر سخته! الآن که دارم مرور می کنم به جز امسال که خیلی کم همدیگر رو دیده بودیم سال های قبل مدام تو پرژه ها و جاهای مختلف با هم بودیم.... چقدر با هم تو گروه Incredibles خاطره داشتیم! اصلا از همونجا هم بود که دوستی گروه incredibles شکل گرفت.... من، محمد، امیر و لمنا و واقعا این دوستی پایدار موند. امشب دقیقا این رو حس کردم. همه بودیم. چه شب به یاد موندنی بود.... ولی اون رفت به سنگاپور تا در شعبه نوکیای اونجا کار کنه..... شاید وقتی دیگر منحنی زندگی ما آدم ها در جایی که فکرش رو نمی کنیم باز همدیگر رو قطع کنه..... نمی دونم ولی امیدوارم.....

لمنا! امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی، مدیر باشی و اگر روزی رییس نوکیا شدی یک کار هم برای ما در نوکیا جور کنی :)