۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

چرا از مرز پرگهر می گریزیم؟

شماره اش را می گیرم و ناگهان یک خانم بر می دارد ... فکر می کنم اشتباه گرفته ام اما نه درست است. خانم می گوید این خط را یک هفته است که خریده. تعجب می کنم که چرا خطش را فروخته . باید می فروخت اما یک کم زود بود. سعی می کنم شماره خانه اش را پیدا کنم موفق نیستم. هیچ راه دیگری ندارم جز اینکه بهش ایمیل بزنم. جوابم را داد: آمریکا بود! در جوابش کلی گِله که چرا اینقدر ناگهانی و اینقدر بی خبر رفته و در جواب می نویسه که فردای روزی که clearance اش اومده، رفته یا به قول خودش "فرار کرده" و اصلا دیگه نمی تونسته حتی یک روز اضافه تر بمونه! حتی از فامیل هم درست و حسابی خداحافظی نکرده چه برسه به دوست ها!!

دیگه به این حرف ها و این اتفاقات عادت کرده ام. اطرافم پر از آدم هایی است که یا به قول خودشان از ایران فرار کرده اند یا دنبال فرصتی می گردند که در اسرع وقت از آن فرار کنند. چه باید شده باشد که آدم های این سرزمین که مسلما آینده ای کشور هرچقدر هم که خود نخواهند بالاخره به دست های آنها خواهد بود، باید از کشور خود بگویند که فرار کرده اند... و تازه چه انسانهایی! استعدادها اگر نگوییم نخبه ها.... بعد به خودم نگاه می کنم. به در و دیوار زده ام تا بروم به کشوری که حتی سفارت خانه اش برای من نوید بخش آرامش است چه برسد به خود کشورش و بدترین کابوسم این است که یک سال دیگر در ایران بمانم.

به راستی در این مرز پرگهر بر ما چه می گذرد که اینگونه پر اشتیاق و با ولع از آن می گریزیم؟ زندانی هستیم؟! شکنجه می شویم؟! تحقیر می شویم؟! چه بر این مملکت می گذرد که شعار نماز جمعه اش و در و دیوارش "مرگ بر آمریکا" است اما در فصل ویزا جایی برای وقت سفارت آمریکا در قبرس و آنکارا پیدا نمی شود؟! سفارت های دیگر کشورهای به قول صدا و سیما(!) استکباری هم در این زمان ها دست کمی از سفارت آمریکا ندارند. کلی دانشجو مدرک به دست برای درخواست ویزا... حتی مالزی و هند هم جاهای بهتری شده اند.... مهم فقط نبودن در ایران است .... به راستی در این مرز پرگهر چه بر ما می گذرد؟!

در نوشته های بعد سعی می کنم که به این سوال از منظر خودم جواب بدهم که چرا این مرز چندان هم که باید پرگهر نیست و گاه زندگی کردن در آن نفرت انگیزترین اتفاقی است که می توان تصور کرد .... قفسی اجباری و اجباری جغرافیایی...

پینوشت: قول می دهم نوشتن این بخش مثل قول های قبلیم نباشد!

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

شاید سوییس، شاید ایران!


خیابان الهیه - سفارت سوییس.... مدارکم را داخل پوشه گذاشته ام و دست به سینه کناری ایستاده ام، مثل آدم های مثبت و بچه های مظلوم، تا اینکه در باز می شود و داخل می روم .... اما انگار نیروهای منفی که یک ماهی است فعال شده اند موفق شده اند آرامشم را بگیرند .... حتی وقتی مدارکم را به خانم مسئول رسیدگی به مدارک می دهم نگرانم. نگران اتفاقات ناخواسته و نیروهای منفی که این روزها به وضوح آنها را حس می کنم. در عرض دو ساعت یک اتفاق میفته و تو قبل از اونی که بخوای به خودت بیای می فهمی همه چیز حتی برنامه یک سال زندگی و یا شاید یک عمر عوض شده. به همین سادگی!

می ترسم از این همه نایقینی! نایقینی تا این حد که نمی دونم واقعا فردا چی میشه و این فرداها گاه تعیین کننده سال های بعد زندگی شده اند... ایستاده ام و مبارزه کرده ام و به شدت امیدوارم اما دیگه احساس می کنم اتفاقات این روزها از قدرت و کنترل من خارج شده اند... آیا می شه این ماجراها و این روزها تمام بشند؟ خودم هم نمی دونم! ماه بعد شاید سوییسم شاید ایران... نمی دونم! واقعا نمی دونم!

لینک: نیروهای منفی در گذشته!

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

شريف دام ظله و ایضا برکاته


اين روزها به قول يك دوست، يك لذت گراي محض شده ام. لذت جويي در همه چيز حتي اگر آن چيز الافي محض و وقت تلف كني باشد. و هر چيزي كه ثانيه اي خاطر لذت جوييم را مشوش كند سريع حذف فيزيكي مي شود (يه چيزي تو مايه هاي بردن به اوين و اونورا). شايد به همين دليل بود و هست كه ديگر ميلم به نوشتن در اينجا نمي كشيد و نمي كشد. شايد چون نوشتن در اينجا ديگر لذت بخش نيست... تا امروز ...

امروز بعد از مدت ها آمدم شريف... دانشكده مديريت، سريع هم رفتم جايي كه دوست داشتم: بوفه! هميشه مي شود آنجا آدم هايي را پيدا كرد كه بدون آنكه همديگر را بشناسيم، ديوانه وار صميمي شويم و از هر چيزي حرف بزنيم و وقت بگذرانيم و بخنديم و جدي باشيم و كلا از فضا لذت ببريم. دلم واقعا تنگ شده بود براي يك همچين لحظاتي و ديگر لحظاتي كه آنجا سپري كرده بودم.

شايد در دو ماه گذشته فقط يكبار آمده بودم شريف، آنهم تازه به روشي كاملا كماندويي از روي ميله ها. يعني وقتي بعد از انتخابات كه اغتشاشگران با ياران امام زمان درگير شدند برايم راه فراري نبود جز اينكه از ميله هاي در شريف بپرم داخل دانشگاه... چه روزي بود... دانشگاهي كه داشتن كارت براي ورود به آن از داشتن ناموس و اعتقاد به ولايت فقيه واجب تر است به چه روزي افتاده بود! البته عده اي دانشجوي اغتشاشگر كه دانشگاه را تسخير كرده بودند براي جلوگيري از نفوذ ياران امام زمان در ميان بچه ها و درگيري در داخل دانشگاه، كارت دانشجوييم را چك كردند ولي خوب كارت را ديدند تا از روي ميله هاي در بپرم! بيچاره نگهبان هاي دانشگاه يا فرار كرده بودند يا نشسته بودند در اتاقك هايشان تلويزيون مي ديدند و سيگار مي كشيدند.... ياد يكي از فيلم هاي تگزاسي افتادم وقتي در شهر هفت تيركش ها آنقدر زياد بودند كه كلانترش ترجيح مي داد در كلانترخانه شهر با معاونش تخته نرد بازي كند به جاي اينكه با دزدها و هفت تيركش ها درگير شود و البته بنده خدا باز هم در كلانترخانه باقي مي ماند. انگار ايده ديگري در زندگي نداشت...

به هر حال اين بار هم اگر نوشتم فقط به خاطر شريف بود و لذتي بود كه از بودن در آن بردم... دانشگاهي كه عليرغم ظاهر نه چندان زيبايش، همیشه از بودن در آن لذت برده و مي برم و اگر بيرون از آن نيز لذتي مي برم به سبب مدتي است كه در آن مديريت خواندم و لذت بردم. اگر كار كردم و اگر پول درآوردم و اگر عشق را تجربه كردم ... شريف كلا براي من قصه بعضي از اين دخترهاي زشت است. در عين زشت بودن، دوست داشتني و لذت بخشه. حالا چرا؟ خودم هم درست نمی دونم.. خوبه دیگه! سلیقه دلیل نداره!

پينوشت: چقدر لذت لذت كردم!!! خودم يه جوريم شد!