شماره اش را می گیرم و ناگهان یک خانم بر می دارد ... فکر می کنم اشتباه گرفته ام اما نه درست است. خانم می گوید این خط را یک هفته است که خریده. تعجب می کنم که چرا خطش را فروخته . باید می فروخت اما یک کم زود بود. سعی می کنم شماره خانه اش را پیدا کنم موفق نیستم. هیچ راه دیگری ندارم جز اینکه بهش ایمیل بزنم. جوابم را داد: آمریکا بود! در جوابش کلی گِله که چرا اینقدر ناگهانی و اینقدر بی خبر رفته و در جواب می نویسه که فردای روزی که clearance اش اومده، رفته یا به قول خودش "فرار کرده" و اصلا دیگه نمی تونسته حتی یک روز اضافه تر بمونه! حتی از فامیل هم درست و حسابی خداحافظی نکرده چه برسه به دوست ها!!
دیگه به این حرف ها و این اتفاقات عادت کرده ام. اطرافم پر از آدم هایی است که یا به قول خودشان از ایران فرار کرده اند یا دنبال فرصتی می گردند که در اسرع وقت از آن فرار کنند. چه باید شده باشد که آدم های این سرزمین که مسلما آینده ای کشور هرچقدر هم که خود نخواهند بالاخره به دست های آنها خواهد بود، باید از کشور خود بگویند که فرار کرده اند... و تازه چه انسانهایی! استعدادها اگر نگوییم نخبه ها.... بعد به خودم نگاه می کنم. به در و دیوار زده ام تا بروم به کشوری که حتی سفارت خانه اش برای من نوید بخش آرامش است چه برسد به خود کشورش و بدترین کابوسم این است که یک سال دیگر در ایران بمانم.
به راستی در این مرز پرگهر بر ما چه می گذرد که اینگونه پر اشتیاق و با ولع از آن می گریزیم؟ زندانی هستیم؟! شکنجه می شویم؟! تحقیر می شویم؟! چه بر این مملکت می گذرد که شعار نماز جمعه اش و در و دیوارش "مرگ بر آمریکا" است اما در فصل ویزا جایی برای وقت سفارت آمریکا در قبرس و آنکارا پیدا نمی شود؟! سفارت های دیگر کشورهای به قول صدا و سیما(!) استکباری هم در این زمان ها دست کمی از سفارت آمریکا ندارند. کلی دانشجو مدرک به دست برای درخواست ویزا... حتی مالزی و هند هم جاهای بهتری شده اند.... مهم فقط نبودن در ایران است .... به راستی در این مرز پرگهر چه بر ما می گذرد؟!
در نوشته های بعد سعی می کنم که به این سوال از منظر خودم جواب بدهم که چرا این مرز چندان هم که باید پرگهر نیست و گاه زندگی کردن در آن نفرت انگیزترین اتفاقی است که می توان تصور کرد .... قفسی اجباری و اجباری جغرافیایی...
پینوشت: قول می دهم نوشتن این بخش مثل قول های قبلیم نباشد!