روزها و ماه های آخر ایران واقعا روزهای خوبی نبودند. خودم هم مقصر بودم اما دیگه واقعا تحمل اون شرایط برام غیرممکن بود. شاید توی صورتم نشون نمی دادم اما واقعا درونم به هم ریخته بود. دیگه آدم آروم همیشگی نبودم. پر از عصبانیت و ناراحتی شده بودم. واقعا راهی جز فرار باقی نمونده بود. حالا راضیم که اینجا اومدم. اینجا یه جوری خیلی از ایده آل های منو داره. دوباره همون آدم آروم همیشگی شدم تازه کلی آدم مشابه خودم هم پیدا کردم. آدم هایی که از من آروم ترند. آدم هایی که آزاد فکر می کنند و آزاد زندگی می کنند و صحبت کردن و بودن با اونها دیوانه وار بهم آرامش میده. امید میده که میشه انسان بود...
با این حال دیروز واقعا حالم خوب نبود. نمی دونم چرا. این روزها یه جوری مرض پیدا کردم که خاطرات گذشته رو هم بزنم. عکسای قدیمی رو مرور کنم و میل های گذشته رو بخونم و بعد بشینم هی گذشته اشتباه رو مرور کنم که ببینم چی شد و چرا اینجوری شد. کی مقصره کی حق داره.... انگار نمی تونم خودآزاری نکنم. حتما باید یه چیزی درست کنم تا این آرامش و خوبی این روزها از دست بره.... البته مقصر نیستم! آخه عادت داشتم هر روز که سرم رو از بالشت بلند می کردم تا وقتی که دوباره سرو رو روی بالشت بذارم منتظر یک سری اتفاق بد، خبرای بد، یک سری آدم بد و عضو یک شهر ملتهب و متورم و مرزی پرگهر باشم. حالا اینجوری نیست. اینجا خیلی چیزا اگر نه همه چیز آروم، زیبا و سرجاشه...
حالا ولی می دونم باید در این مواقع چه کار کنم. میرم کنار دریاچه ژنو و کنار ساحل خلوت می کنم. به قوها غذا می دم... به صدای دریا گوش می دم... و به کوه های روبروی دریاچه نگاه می کنم که دارند یواش یواش سفید می شند.... مثل مسکن آدم رو آروم می کنه...
پینوشت: احمد میردامادی یه ماه پیش اینجا بود. تازه دادگاه بعد از انتخاباتش تموم شده بود و سفری آمده بود اینجا تا دوستان را ببیند. اما برادرش محسن (دبیر کل جبهه مشارکت) یک شش سالی محکوم شده... جالبه که از پسرش هم شنیدم این روزها حتی از ملاقات هم محروم شدند.... بماند!
با هم رفتیم Ouchy و بعد از کلی قدم زدن گفت می دونی بهترین اتفاقی که اینجا برات میفته چیه؟ اینه که روحت، تو این همه آرامش و زیبایی اینجا صیقل می خوره... اون اوایل زیاد برام روشن نبود اما حالا می فهمم منظورش چیه... واقعا تصور زندگی دوباره تو تهران برام غیرممکنه... نه تهران هر جایی مثل تهران....
با این حال دیروز واقعا حالم خوب نبود. نمی دونم چرا. این روزها یه جوری مرض پیدا کردم که خاطرات گذشته رو هم بزنم. عکسای قدیمی رو مرور کنم و میل های گذشته رو بخونم و بعد بشینم هی گذشته اشتباه رو مرور کنم که ببینم چی شد و چرا اینجوری شد. کی مقصره کی حق داره.... انگار نمی تونم خودآزاری نکنم. حتما باید یه چیزی درست کنم تا این آرامش و خوبی این روزها از دست بره.... البته مقصر نیستم! آخه عادت داشتم هر روز که سرم رو از بالشت بلند می کردم تا وقتی که دوباره سرو رو روی بالشت بذارم منتظر یک سری اتفاق بد، خبرای بد، یک سری آدم بد و عضو یک شهر ملتهب و متورم و مرزی پرگهر باشم. حالا اینجوری نیست. اینجا خیلی چیزا اگر نه همه چیز آروم، زیبا و سرجاشه...
حالا ولی می دونم باید در این مواقع چه کار کنم. میرم کنار دریاچه ژنو و کنار ساحل خلوت می کنم. به قوها غذا می دم... به صدای دریا گوش می دم... و به کوه های روبروی دریاچه نگاه می کنم که دارند یواش یواش سفید می شند.... مثل مسکن آدم رو آروم می کنه...
پینوشت: احمد میردامادی یه ماه پیش اینجا بود. تازه دادگاه بعد از انتخاباتش تموم شده بود و سفری آمده بود اینجا تا دوستان را ببیند. اما برادرش محسن (دبیر کل جبهه مشارکت) یک شش سالی محکوم شده... جالبه که از پسرش هم شنیدم این روزها حتی از ملاقات هم محروم شدند.... بماند!
با هم رفتیم Ouchy و بعد از کلی قدم زدن گفت می دونی بهترین اتفاقی که اینجا برات میفته چیه؟ اینه که روحت، تو این همه آرامش و زیبایی اینجا صیقل می خوره... اون اوایل زیاد برام روشن نبود اما حالا می فهمم منظورش چیه... واقعا تصور زندگی دوباره تو تهران برام غیرممکنه... نه تهران هر جایی مثل تهران....