۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

...

از صبح حالم خوب نبود... مثل مرغ پر کنده بودم و هنوز هم هستم... "هی چته امروز؟ انگار قاطی پسر!" رو چند بار شنیدم... گزارش رو تکمیل کردم ولی همش وسطش فکرم اینور و اونور بود. نمی دونم اصلا چی نوشتم و تحویل دادم.... اصلا نمی تونستم تمرکز کنم و هنوز هم نمی تونم.... یعنی خیلی وقته که نمی تونم تمرکز کنم.... واقعا برام فکر کردن به یک چیز سخت شده از بس مدام زیر رگبار فکرهای الکی، ترس های الکی، و اضطراب های الکی بودم... حتی موقعی که کاملا امیدواری که وضعیت خوبه بالاخره یه چیزی یا کسی هست که حالت رو بگیره..... بالاخر سنگم که باشه متلاشی میشه، ما که گوشت و پوست و استخونیم....

خدایا می شه یکبار سرم رو از بالشت بردارم و اون روز با لبخند آدم های اطراف و انرژی و امید شروع بشه؟ خدایا می شه یک روز وقتی می خوام صبح رو ببینم آدم ها منفی بافی نکنند و مدام سیگنال منفی ندند؟ خدایا می شه این مردم فقط یک روز از ته دل شاد باشند و لبخند رو لباشون باشه؟ می شه به آدم انرژی بدند به جای اینکه حس و حال آدم رو نابود کنند؟ خدایا می شه تو این مرز خراب شده یک روز با امیدواری به فردا سرم رو دوباره رو بالشت بذارم؟ خدایا این آرزوهای من واقعا زیادند؟

همین چند خط رو ده بار نوشتم و دوباره منصرف شدم ولی دیگه نمی تونم خودم رو خالی نکنم... خیلی ذهنم خسته است... واقعا خسته.... اینکه بتونم با این همه ذهن درگیر امشب بخوابم، فکر کنم واقعا شانس آوردم.... خواب، بیهوشی، مستی، بی فکری.... مرزهای آرامش و آسایش کجاست؟