۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

پایان کودکی هایش.......


"دایی جون! دایی جون! دو تا جوک بگم؟؟؟"

دختر خواهر نه ساله ام بود با اصرار همراه با اجبار همیشگیش! اینکه به صورت سوالی میگه "دو تا جوک بگم؟" یعنی که اینکه دو تا جوک میگم و تو باید همه کارهای دیگتو بذاری کنار و به من توجه کنی!

برای اولین بار بود که این اتفاق می افتاد یعنی می خواست برام جوک بگه... گفتم: خوب بگو...

گفت: "یه روز یه خروسه به مرغه میگه یه نوک میدی؟!!!! مرغه میگه : نه! بعد خروسه میگه خوب با مداد می نویسم!!!!" خودش هم خنده می کنه و میگه : حالا بعدی رو بگم؟؟؟ 

من که کم کم دارم شاخ درمیارم. میگم: خوب بگو....

میگه: "پسره به دختره میگه تو واقعا دختری؟!!!! دختره میگه نمی دونم. آخه چه جوری بفهمم؟! پسره میگه خوب بیا بریم زیر پتو!!!!! بعد میان بیرون و پسره میگه آره تو دختری! دختره میگه از کجا فهمیدی؟ پسره میگه از اینکه زیر پتو دیدم جورابات صورتی بود!!!"

حالا بهش گیر میدم که ببینم می فهمه منظورش از این جوک آخری چیه. میگم: "خوب مگه راه دیگه ای هم داره که زیر پتو بفهمه دختره یا پسر؟!!!". یه کم فکر می کنه و میگه: خوب شاید از موهاش که بلندتره... و بعد هم بیشتر گیر میدم و سوال پیچش می کنم ولی آخر سر حس می کنم که واقعا نمی فهمه داره چی میگه.....

به هر حال چه می فهمید چه نمی فهمید، انگار یواش یواش وقتشه که مادر پدرش چیزهایی رو بهش بگند که باید بگند و اون باید چیزهایی رو بدونه که باید بدونه.... کاشکی پدر مادرش بفهمند و اون اشتباه نکنه...

مدت ها پیش بود که دیگه من اون دایی مهربون نبودم که وقتی از مامانش قهر می کرد تا صبح کنار من و در رختخواب من می خوابید. اون بزرگ شده بود اگر چه هنوز کودک بود.... ولی امروز شاید همان کودکی هم پایان یافت و یا شاید به زودی پایان بیابد....