قصد نیست که نامید و دپرس بنویسم. شاید این نوشته بیشتر شکایته. یادم هست وقتی از یونان برگشتم حدود یک هفته ای کاملا آروم بودم. آروم قدم می زدم، آروم غذا می خوردم، آروم حرف می زدم و تمرکزم روی کارام خیلی زیاد بود. تا اینکه کم کم از مرزهای انسانیت خارج شده و تبدیل به موجود قبلی شدم. عضوی از مرزپرگهر!!! پر از استرس و پر از بلاتکلیفی. پر از دویدن های بی ثمر برای چیزهای پوچ تازه با اعمال شاقه. یک خودشکنجگی اجباری....
حالا هم که از کیش برگشتم دوباره همینجوری شد. یعنی چهار روز عشق و کیف تمام در کیش فقط یک روز دوام آورد. یعنی از دیروز شروع شد وقتی دوباره یک شوک وارد شد اما اثرش را بدلیل آرامش عجیبی که از سفر به همراه آورده بودم نشان نداد ولی از امروز اثراتش شروع شد..... غذا کم خوردم. کاملا هم فکرم درگیر بود و بازدهی در حد صفر! همش هم پای اینترنت نشستم و ول چرخیدم که همه چیز رو فراموش کنم.
مشکل از خودمه. خیلی برای خودم تئوری می بافم که باید اینطوری باشی و باید اونطوری باشی تا بیشتر عمر بکنم. کلی به خودم میگم آخه این چیزا که اینقدر هم مهم نیست که آدم به خاطرش اعصابش رو خرد کنه. باید کمی بی خیال باشم یعنی نسخه ای که برای دیگران زیاد می پیچم اما انگار خودم نمی تونم اجراش کنم. مثل آخوندهایی که یک من حرف می زنند دریغ از یک گرم عمل. آره در مواجهه با واقعیت ها کاملا خودمم. یک بازنده تمام عیار! کسی که بی خیال نمی تونه باشه. یک نفر که به راحتی نمی تونه از حماقت و خودخواهی دیگران بگذره و البته به جای اینکه به اونها رفتارهای زشتشون رو یادآوری کنه همش میریزه تو خودش. آخه چرا ما آدم ها اینجوری هستیم؟ همیشه یک دلیل پیدا می کنیم که خودمون و دیگران رو شکنجه کنیم که چی رو ثابت کنیم؟
به هر حال کلی هزینه کردم که یک زندگی آدم وار داشته باشم. یک زندگی پر از آرامش. در کنار آدم هایی که اونها از من آروم تر باشند. زندگی پر از امید بین آدم هایی که اونها امیدوارتر باشند. یک زندگی که برای دوست داشتن نیاز به دلیل نباشه. آدم ها صادق باشند. با هم با احترام برخورد کنند. هر رفتاری می کنند اول بپرسند اگر با ما هم همین رفتار می شد چه کار می کردیم. اما انگار نمیشه....
به طور جدی به فکر عوض کردن و یک آدم تکانی حسابی در آدم های اطرافم افتاده ام. ترجیح می دهم تنها باشم تا با کسانی که بودن با آنها منو از بودن دور می کنه... این دفعه دیگه انگاری جدیم.... واقعا خسته شدم. واقعا سرخورده شدم. واقعا تحقیر شدم.... دیگه بسه! دیگه بسه!
حالا هم که از کیش برگشتم دوباره همینجوری شد. یعنی چهار روز عشق و کیف تمام در کیش فقط یک روز دوام آورد. یعنی از دیروز شروع شد وقتی دوباره یک شوک وارد شد اما اثرش را بدلیل آرامش عجیبی که از سفر به همراه آورده بودم نشان نداد ولی از امروز اثراتش شروع شد..... غذا کم خوردم. کاملا هم فکرم درگیر بود و بازدهی در حد صفر! همش هم پای اینترنت نشستم و ول چرخیدم که همه چیز رو فراموش کنم.
مشکل از خودمه. خیلی برای خودم تئوری می بافم که باید اینطوری باشی و باید اونطوری باشی تا بیشتر عمر بکنم. کلی به خودم میگم آخه این چیزا که اینقدر هم مهم نیست که آدم به خاطرش اعصابش رو خرد کنه. باید کمی بی خیال باشم یعنی نسخه ای که برای دیگران زیاد می پیچم اما انگار خودم نمی تونم اجراش کنم. مثل آخوندهایی که یک من حرف می زنند دریغ از یک گرم عمل. آره در مواجهه با واقعیت ها کاملا خودمم. یک بازنده تمام عیار! کسی که بی خیال نمی تونه باشه. یک نفر که به راحتی نمی تونه از حماقت و خودخواهی دیگران بگذره و البته به جای اینکه به اونها رفتارهای زشتشون رو یادآوری کنه همش میریزه تو خودش. آخه چرا ما آدم ها اینجوری هستیم؟ همیشه یک دلیل پیدا می کنیم که خودمون و دیگران رو شکنجه کنیم که چی رو ثابت کنیم؟
به هر حال کلی هزینه کردم که یک زندگی آدم وار داشته باشم. یک زندگی پر از آرامش. در کنار آدم هایی که اونها از من آروم تر باشند. زندگی پر از امید بین آدم هایی که اونها امیدوارتر باشند. یک زندگی که برای دوست داشتن نیاز به دلیل نباشه. آدم ها صادق باشند. با هم با احترام برخورد کنند. هر رفتاری می کنند اول بپرسند اگر با ما هم همین رفتار می شد چه کار می کردیم. اما انگار نمیشه....
به طور جدی به فکر عوض کردن و یک آدم تکانی حسابی در آدم های اطرافم افتاده ام. ترجیح می دهم تنها باشم تا با کسانی که بودن با آنها منو از بودن دور می کنه... این دفعه دیگه انگاری جدیم.... واقعا خسته شدم. واقعا سرخورده شدم. واقعا تحقیر شدم.... دیگه بسه! دیگه بسه!