۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

سفرنامه دوازدهم : شمال در زمستان


همیشه سفر برای من یک مسکن خوب بوده... وسیله ای که حتی گاه برای فرار از خودم هم بهش پناه می برم... طبیعت، آدم های محلی، و سکوت و دوری از اینترنت و چک میل و انقلاب مخملی و غیرمخملی.... همه و همه یعنی برای من یک دوپینگ واقعی... حالا این دوپینگ اگر شمال باشه اونم وسط زمستون که دیگه هیچ! چون علیرغم برداشت عامه زمستون شمال به نظر من بهتر و قشنگ تر از تابستونشه. البته قبول دارم شنا کردن رو از دست می دیم که ما هم راه حلش رو داریم: مثل احمق ها نصفه نیمه می ریم توی آب سرد دریا و بعد هم سگ لرز می زنیم! باور کنید که این کار رو کردیم و مریض هم نشدیم!

خوب برنامه هم روز 22 بهمن ماه شروع شد که با بر و بچ محل کار که تقریبا 30 نفر می شدیم رفتیم مسافرت تور مانند... یعنی اول 9 نفر دختر و پسر آشنا و دو زوج بودیم که بعدا تعدادی از دخترهای شرکت گفتند که اونا هم می خواند با ما بیاند (چه چشم سفید! ). بنده خداها با خودشون گفته بودند که یا ما پسرا اونا رو می خوریم یا اونا ما رو، که در هر دو حالت اهداف بلند مدت اونها از این سفر برآورده شده و امسال دیگه به حول و قوه الهی نیاز به سبزه گره زدن در روز سیزده عید نیست... متاسفانه در نهایت هیچ کدوم دیگری رو نخوردیم و صحیح و سالم در سایه آقا و اسلام به بلاد خود رجعت کردیم و توطئه اسکتبار خنثی شد.... در نهایت هم دو سه تا زوج دیگه هم اضافه شدند و راهی شدیم...

اول رفتیم روستای اوروست و چشمه "باداب سورت" که در کنار این روستا بود. خود روستا خبری نبود ولی چشمه عالی بود. در حد اینکه می خواستی اونجا رو بخوری....

بعد هم رفتیم به میانکاله و کلی پرنده از جمله فلامینگو و عقاب دریایی و دیگر پرندگان را از نزدیک (حدود 300 متری البته) زیارت کردیم... دقیقا عین فیلم های حیات وحش که از این موجودات نشون می دند فقط به طور واقعی...

برنامه بعدی دشت ناز بود که محلی است که هم اکنون منطقه حفاظت شده برای پرورش گوزن های زرد ایرانی است که آنها را انقراض نجات داده است. البته این گوزن ها را به زور از دور زیارت کردیم...

برنامه آخر هم  آشوراده بود که در حقیقت تنها جزیره دریای خزر است که در منتها الیه شرقی میانکاله و در کنار بندر ترکمن قرار دارد. پس عجیب نیست که سری هم به بازارچه بندر ترکمن زدیم و کلی دختر چینی باکلاس با زبون فارسی دیدیم :)

راهنمامون هم "حر منصوری" بود که دو شب هم خونش بودیم و یکی از بهترین آبگوشت های عمرمان را هم در اونجا خوردیم... راستی  این هم وبلاگشه که مربوط به میانکاله است...

بدترین بخش برنامه هم این بود که بعد از چهار روز مثل انسان ها زیستن محکوم به بازگشت به تهران بودیم.... نمی دونم این شهر چرا اصلا به دلم نمی چسبه... مرده شورشو ببرند الهی!

بعد از مدت ها سفر رفتن و سفرنامه ننوشتن از این سه چهار روزه به تدریج خواهم نوشت و عکس ها را نیز خواهم گذاشت... قربتا الی الله!