این دردها اما کم کم سراغ پسران سرزمین من هم آمده است.... گاه دوست داشتم که می توانستم بی خیال کلاس و آبرو بشوم و از دست تمامی آنچه می خواهم و نمی یابم و آنچه تلاش می کنم و نمی شود، فریاد می کردم. لعنت به این دنیای روشن فکری!
پینوشتی شاید بی ربط و شاید با ربط(!): چند شب پیش حدود ساعت ده، موقع ولگردی در خیابان های شهر به پارک دانشجو رسیدم. هوا نیمه بارانی بود و هوس کردم به جای خانه رفتن زمانی را در محوطه روبروی تئاتر شهر بنشینم. از آن هواها بود که در این جهنم دود و کثیفی غینمتی است. روی صندلی نشستم و غرق در پر کردن شش هایم از هوا بودم که مردی با قیافه و لباسی ساده اجازه گرفت و نزدیک من نشست. چند دقیقه ای گذشت که سر صحبت آخر سر به اینجا کشیده شد که صریحا به من گفت که تابلوه که از خونه فرار کردم (!) و اگه کمی پول داشته باشم می تونم برم پیش اون و دود و ...
به راستی فکر می کنید حالا اگر دختر این سرزمین ساعت 10 شب بخواهد از هوای بارانی لذت ببرد به او چگونه نگاه خواهد شد؟ در روز که موجود ارزان قیمتی فرض شده است که حتی وانتی و موتوری هم برایش بوق می زنند. حالا سوژه بودنش ساعت 10 شب در پارک که جای خود دارد... خدا را شکر که تازه جامعه ما اسلامی است. خدا را شکر....