۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

...


آرزوهایم مرا ببخشید! احساس می کنم باز در میانه راه باید بایستم بی آنکه لحظه ای شما را لمس کرده باشم و باز باید در خیال خود با شما بازی کنم. نمی دانم مشکل چیست اما در این بازی روزگار به این شکست ها عادت کرده ام. سال های عمرم دیگر آنقدر ارزش ندارند که برای از دست دادن آنها یا دیر رسیدن به آرزوهایم کلی حرص بخورم و اشک بریزم و ناامید شوم. شاید خودفریبی می کنم اما احساس می کنم دیگر کاملا بی حس شده ام. دیگر توانایی ارزیابی خوب یا بد بودن اتفاقات را ندارم، دیگر غر نمی زنم، دیگر دیگران را متهم نمی کنم، فقط می دانم این اتفاق افتاده و من باید کار دیگری کنم. نباید به این فکر کنم که وسط دریا چه می کنم، باید شنا کنم. نمی دانم شاید خیلی عاقل شده ام و یا شاید خیلی شوت و پرت و ایضا پوست کلفت!

به هر حال فکری دوباره باید کرد و تدبیری نو باید اندیشید. البته میشه در این مدت سر رشته زندگی را رها کرد تا هرجا که می خواهد برود، همانطور که تا الان این کار را کرده و اطاعت پذیر نبوده.... بالاخره تا آن موقع که این مسایل حل شوند و من کمی شرایط جدید را بپذیرم، آرزوهایم مرا ببخشید! از برآورده کردنتان معذورم... معذور نه! ناتوانم! باور کنید!