۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

شعرخوانی

ای آنکه از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم از آن من

آن دم که با توام، پرم از شعر از شراب
می ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی رسد به بلندای آسمان من

بنگر طلوع خنده خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی، ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده ای به گوش من این، مهربان من
 .
.
.
.
در ساحل مارینا در دبی نشسته ام روی ماسه های داغ مثل ماسه های داغ کیش... در یک سو خورشید به زودی غروب خواهد کرد مثل غروب های خورشید در کنار ساحل خزر. و باد هم انگار آشناست! بوی ایران می دهد و با همه این خاطرات گمشده در گذشته از ایران آن هم در دبی، هوای تو در لوزان چیز دیگریست....
.
.
.
.
یک سال گذشت!