۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

این روزها - هشتم

این روزها کلا هر کسی که مرا می بیند می گوید"چته؟ چرا تو فکر و دپرسی؟" اما خودم همچین حسی نسبت به خودم نداشتم که شاید اوضاعم بی ریخت است! فکر می کردم رفتار من عادیست!

حتی وقتی پشت چراغ قرمز چشم هایم را بستم که کمی ذهنم راحت شود اما خوابم برده بود و با صدای بوق مداوم از چرت پریدم هم باعث نشد بفهمم رفتارم غیرعادی است. حتی موقعی که پنچری ماشین را گرفتم و چرخ پنچر شده را جا گذاشتم هم فکر کردم رفتارم عادیست. وقتی با هر کسی حرف می زنم به صورتش نگاه می کنم اما صدایش را نمی شنوم و وقتی او بین حرف هایش سوالی می پرسد که نمی دانم چه جواب بدهم ضایع می شوم که اصلا به حرف هایش گوش نمی داده ام هم باز فکر می کنم رفتارم عادیست. حتی وقتی که صبح تا شب در خانه هستم و بعد خودم را می کشم که سرم را به کاری گرم کنم اما نمی شود و فکرهای دیگری صبح تا شب حتی در خواب دنبالم هستند نیز فکر کردم رفتارم عادیست. حتی منی که سالی یکبار خواب می دیدم اما این روزها هر شب کابوس می بینم نیز باعث نشد بگویم رفتار من غیرعادی است.

این توهم رفتار عادی ادامه داشت تا دیروز که این سر درد لعنتی دیگر واقعا غیرقابل تحمل شد. انگار از زور فکرهای زیاد سرم آماسیده. خودم را با استامینوفن و دو سه کوفت مشابه دیگر سر پا نگه داشته بودم اما دیدم دیگر این یکی عادی نیست.... رفتم دکتر و گفت چیز حادی نیست. فقط احتمالا یک تشنج عصبی خفیف داشته ای. با خنده می پرسد "عاشق شدی؟ پولتو خوردند و ورشکست شدی؟".... به یکباره یادم می آید که دو سه شب پیش در خواب کابوس بدی دیدم و آنقدر ناراحت کننده بود که گریه ام گرفت. آنقدر هق هق گریه هایم شدید شده بود که از جا پریدم و از زور ناراحتی یکی دو ساعتی بیدار بودم. اگرچه فکر می کردم که این نیز عادی است اما حالا شاید همان دلیل شوک عصبی بوده است....

پینوشت 1: این روزها حال من یا حال یک سقوط کرده به پرتگاه است یا یک کرم ابریشم جدا شده از پیله یا کاملا عادی است!!!!! خودم نمی دانم کاش کسی می دانست........

پینوشت 2: بعضی نوشته های من جایشان اینجا نیست. یعنی در این وبلاگ نمی خواهم از حالات شخصیم زیاد بنویسم و در مورد این نوشته و اینجوری نوشتن از خودم هم حس خوبی نداشتم. اما حالا که نوشتم می بینم رفتار من عادیست!