۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

داستانک - هشتم

توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر یک شرکت بیمه معتبر، به همراه همسرش در حال رانندگي بود که متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. در مسیر خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد. او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند. سپس براي رفع خستگي به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.

هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي هم که به داخل اتومبيل برگشتند ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."

پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد. او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد. آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.

هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي. " زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."