شاید به دلیل اینکه محل کار قبلیم دقیقا در میدان فاطمی و چند کوچه آن طرف تر از وزارت کشور بود، تمامی اتفاقات رخ داده بعد از انتخابات را از نزدیک دیدم. البته قبل تر هم دیده بودم. سال هایی که در دانشگاه تهران بودم و روزهای 16 آذر ... البته درگیری و کتک زدن مردم در انتخابات اصلا با آن روزها قابل مقایسه نبود. به هر حال خاطره ای شد آن روزها، روز شنبه اول بعد از انتخابات، راه پیمایی سکوت روز دوشنبه، روز شنبه بعد از نماز جمعه خامنه ای و من تقریبا تا یک هفته بعدتر هم پایه ثابت حضور در تمامی تظاهرات ها بودم که البته نه برای شعار دادن که برای دیدن و عکاسی... دیدن مردم و نقاط تاریخ کشورم.... و این دیدن ادامه داشت تا موقعی که واقعا ایمان داشتم که اعتراضات به حق و قابل دفاع است...
اما دقیقا از یک جایی به بعد فهمیدم که ادامه این مسیر اصلا درست نیست و همه چیز را رها کردم. دیگر دیدن این همه سطحی نگری و این همه اشتباه برایم سخت شد. شاید مهمترینش قرار گرفتن مردم پشت سر رفسنجانی بود! اویی که خودشان هر روز برای ثروت خودش و خانواده اش هر روز داستان می بافتند. اویی که هر روز می گفتند نصف کیش مال اوست، یک جاده در کانادا برای دخترش است و نصف سایپا و کرمان خودرو برای پسرش است و هرجا می روی فک و فامیلش آنجا هستند... و وقتی گنجی به مدد دوم خرداد و افول قدرت او کتاب عالیجناب سرخپوش را نوشت همه برای گنجی کف زدند که چگونه این دیکتاتور را ضایع کرده است.... اما یکباره همه چیز عوض شد! هم اویی که تا دیروز تخریب می شد از طرف همان ها شد آیت الله! شد سیاستمدار روشنفکر! شد آزادی خواه! شد مظلوم واقع شده! و شاید اگر بمیرد بشود "پدر"! از اینهمه تغییر فهمیدم که این مردم دوباره دچار سردی گرمی هر باره اشان در تاریخ شده اند. امروز به او فحش می دهند و به یکباره فردا دستش را می بوسند. امروز او را کافر می خوانند و به یکباره فردا پشت سرش نماز می خوانند... امروز می گویند درود بر مصدق و فردا می گویند مرگ بر مصدق! امروز پشت سر میرحسین هستند و فردا احتمالا تنهایش می گذارند... تا تاریخ و آینده چه بگوید و نشان دهد....
و البته برایم واضح شد که پشت تمامی این اتفاقات نه یک سری خردورزی و مطالبات به حق که یک سری فتنه گری و تسویه حساب های بالاتری ها در جریان است. مبارزه قدرت عده ای به قیمت جان مردم و رو در رو قرار گرفتن مردم. بسیجی مردم را بزند و مردم هم بسیجی را بزنند اما بازیگران مهره های این شطرنج خود در خانه نشسته اند... آنقدر پوچی این حرکات برایم محرز شد که منی که پایه ثابت عکاسی و حضور در تمامی اتفاقات بودم به یکباره همه چیز را رها کردم. حتی 18 تیر هم نرفتم و حتی آن نماز جمعه کذایی را. البته الآن حسرت آن نمازجمعه را می خورم چون واقعا سوژه های خوبی داشت... حیف!
این همه را گفتم که بماند... بماند که داماد ما را به هوای ریشش در روز عاشورا از ماشین پیاده کرده اند که به نام بسیجی بودن بزنندش، بماند که به ماشین یکی از فامیلهایمان به خاطر چادر سر بودن زنش حمله کرده اند و آجر زده اند و بچه دو ساله اش از وحشت حتی شب نخوابیده... بماند که انگار این وسط همه اینها هم بسیجی هستند و به خاطر تخریب قدیسه های سبز دست به این اعمال می زنند... خودمانیم من که بوده ام و دیده ام که کم از این کارها در میان برادران و خواهران سبز نمی شود! آخر مگر می شود ملتی که همه چیزش پیکان است یکهو جنبش سبزش تویوتا و بنز باشد!
گفتم که بگویم باور کنیم ما با تمدن و انسانیت فاصله داریم... چه سبزمان و چه آنتی سبزمان....چه رهبر سبزمان، چه رهبر مخالفانش... چه بسیجی باتوم بدستمان و چه آدم باتوم خورده امان... ما واقعا با مرزهای عقلانیت و انسان بودن فاصله داریم.... ما در مرز پرگهریم. در جهان سوم!
خدایا کی مرز پر گهر از مرزهای بربریت خارج خواهد شد؟ آیا به عمر من کفاف می دهد؟