۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

سفرنامه 30: به سوی آمستردام



آنقدر خسته ام که نمی دانم چگونه باید استراحت کنم. این دو سه هفته که برای امتحانات درس می خواندم تازه متوجه شدم که چه سال هایی از عمرم را تلف کرده ام و خودم خبر ندارم. روزی شاید 10 تا 12 ساعت درس می خواندم. کلا خودم رو تو دانشکده حبس کرده بودم که فقط بخوانم و بخوانم.. مادرم شاکی شده بود که چرا نمیایی ooVoo و هی می گفت دلش تنگ شده و امروز که دوباره صحبت کردیم انگار دلش آروم گرفت... بماند. روزی باید این روزها را دوباره مرور کنم.
.
.
.
.
چند ساعت دیگه سفری را آغاز خواهم کرد که با پاریس پایان خواهد یافت. فعلا آمستردام. جایی که به شهر آزادی شهرت دارد.... همه چیز آزاد است حتی حشیش کشیدن!!!