۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

سفرنامه 26: زوریخ

قطار هرچه که از لوزان دور می شد ذهن من خستگیش انگار بیشتر در می رفت. خسته از درس! فکر کنم به اندازه تمام عمر تحصیلم در دانشگاه تهران و شریف در همین یک سال تکلیف نوشتم و درس خواندم. حالا می فهمم که حتی تحصیل تو دانشگاه های خوب ایران مثل شریف هم وقت تلف کنی است...

بماند! هر چه به داخل بخش های آلمانی می ری، می شه دقیقا حس کرد که مزارع انگور جای خود را به کارخانه و دفاتر شرکت ها می دهند. دو ساعت و خورده ای سفر و بعد وارد شدن به یک شهر بزرگ بعد از مدت ها. حتی سرزندگی شهر از داخل خود ایستگاه قطار مشخص بود.



راستش برای من که از تهران اومده بودم لوزان، سکوت و آرامش و خلوتی لوزان یک نیاز اجباری برای بازگشت به انسانیت بود اما دیگه کم کم حس میکنم نیاز دارم جایی باشم که مردمش دیرتر بخوابند و بیشتر تو خیابونا ولو باشند و شهری که نشه از یک طرفش طرف دیگه رو دید یا هرجایی رو نشه با پیاده روی رفت. دلم شهری می خواد که بزرگ باشه! زوریخ اینجوری بود! بزرگ بود. شلوغ بود. زنده تر بود و هنوز تا ساعت 6 که من آنجا بودم خیابان ها شلوغ بود!!! باور کنید لوزان ساعت 6 خلوت می شه و حدود 8 دیگه شهر خوابیده انگاری....

از وسط زوریخ رودی به نام لیمات می گذره و در کنار دریاچه ای به نام خودش زوریخ قرار داره. برن رودخانه داره اما دریاچه نداره و لوزان دریاچه داره و رود نداره. حالا بعد از دیدن اینها نظرم اینه که رود در میان شهر زیبایی خاص خودش رو داره که دریاچه نداره. برن هم به همین خاطر به دلم نشست. حالا زوریخ هم رود داره و هم دریاچه و از این نظر دوست داشتنی تر بود...



مثل خیلی از شهرهای سوییس به خاطر بافت کوهستانی سوییس، زوریخ هم در دامنه کوهی تپه مانند قرار داره و به همین خاطر همیشه می شه در شهر جایی رو پیدا کرد که بالا باشه و مشرف به بخش های دیگه شهر.



به رسم اکثر شهرهای سوییس، زوریخ هم یک بخش قدیمی داره که معمولا در ناحیه ای در کنار ایستگاه قطار شهره که ساختمان ها در آنجا قدیمی ترند (گاه تا چند صد سال) و کوچه ها تنگ تر. مثل ژنو و برن. در این محله های قدیمی می توان آن وقت خانواده های سوییسی اصیلی که چند قرن در این شهرها زندگی می کنند را دید.




گفتم که زوریخ شلوغ تر بود و شهر بزرگی بود اما خوب تعریف شلوغی با شلوغی تهران کاملا متفاوته. شلوغی اینجا محل زندگیه و شلوغی تهران محل مرگ. با این وجود که شلوغی اصلا آزار دهنده نیست و کاملا متعادله، همیشه در طراحی های این مردم انسان در شهرهاشون گوشه های دنجی رو میشه پیدا کرد که خلوت باشه و بشه مثل انسان راحت و آروم نشست، بدون اینکه احساس کنی مردم کمی آن طرف تر در جنب و جوشند یا استرس وجود داره.


زوریخ را تمام کردم و عزم بازل کردم. همیشه از این سفر اینجوری بدم اومده که وارد شهری بشم که سربسته باشه و نتونم داخل اونو کشف کنم. کاش کسی بود که می توانست شهر را بیشتر نشان بده و خیلی از رازهای نهفته در این ساختمان ها و آدم ها را توضیح بده. خیلی جاها رو سرک کشیدم اما بی روح! حالا خوبی زوریخ اینه که دوباره برمی گردم بهش. برای دیدار دانشگاه ETH. به قولی بهترین دانشگاه اروپای بدون انگلیس.