۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

لوزانیات سی و یکم

وقتی رفتم توی بار آنقدر شلوغ بود که برای هر قدم دقیقا تنم داشت تن آدم های دیگه رو لمس می کرد. انگار بین آدم ها شنا می کردم.... عاشق این فضا شده ام. فضایی گرم در شهری سرد. فضایی که این همه آدم و لبخند و راحتی رو یه جا تو نیمه های شب می تونی ببینی حتی اگه واقعا به اون تعلق نداشته باشی....

بعد از نیم ساعت که نوبت من رسید به دختر پشت پیشخون گفتم بی زحمت کاپوچینو! خیلی سعی کرد که لبخند رو لباش رو از دست نده، سرم جیغ نزنه و خفم نکنه....

.....
دستهای تنهاییم را در جیب کاپشنم کردم و فرسنگ ها لوزان را پیاده رفتم.... با این وضعیت فکر کنم شاید یک روز تا خود ژنو پیاده بروم....