۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

این روزها - هفدهم

احساس می کنم درک زمان را از دست داده ام. بعضی اتفاقات که به نظرم خیلی نزدیک هستند مال ده سال پیشند و در عوض اتفاقاتی که فکر می کنم مال خیلی قبلتر باید باشند، مال همین چند ماه پیش. اما همه در یک حس مشترکند.  

احساس می کنم که اگر روزی به من می گفتند چه روزهای بدی را خواهم داشت احتمالا از ترس آن روزها می مردم. چون فکر می کردم تحمل آن همه درد را ندارم که بعد از آن حادثه ها زنده بمانم. اما آن روزها آمده اند و رفته اند و من زنده مانده ام. اگرچه شکسته شده ام، خرد شده ام. حالا خودفریبی می کنم که رشد کرده ام و بزرگ شده ام....

حالا اما یک سوال مهمتر از خودم دارم و آن اینکه چگونه در آن روزها توانسته ام پنهان کاری کنم و بخندم؟؟!! چون معمولا در آن روزها وقتی کنار دیگران بوده ام بدون آنکه چیزی بگویم با آنها خندیده ام و آنها هیچ وقت ندانستند که من آن روزهای شوم را سپری می کردم و وقتی می شنیدند که چه بر سرم آمده می گفتند این که چیزیش نبود! الکی میگه!

اما فکر می کنم این بار اگر داشتم زیر چرخ های زندگی لعنتی خرد می شدم باید هوار بزنم، باید گریه کنم و باید طور دیگری باشم.... طوری که دیگران فکر نکنند بی خیالم و من که چیزیم نیست و خودم هم فکر نکنم پوست کلفت شده ام.... بدانم که هنوز گوشت و پوست و استخوانم .... هنوز انسانم....

** این روزها شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...