۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

لوزانیات بیست و پنجم

دیشب رویایی بود... ساعت 12 که شد و زنگ کلیسا شروع به زدن کرد، همه به یکباره با شادی جیغ کشیدند و شیشه مشروب ها باز شد. هوا پر شد بود از بوی تند مشروب های مردم.... همه همدیگر رو بغل کرده بودند و مدام به هم می گفتند Bonne Annee.... نیم ساعت بعد شهر پر بود از شیشه های خالی انواع و اقسام مشروب و آدم های نیمه هوشیار و مست که در آغوش هم بی هدف می چرخیدند و به محض خوش اومدن از یک بار و کلاب می رفتند اون تو...

جا برای راه رفتن نبود چه برسد به نشستن... پیر و جوان شانه به شانه هم می رقصیدند حتی گاه بدون آنکه بدانند پارتنر آنها چه کسی است..... و همه این ترکیب ناقص است تا آن هنگام که آهنگ های اسپانیولی نیستند و این آهنگ های اسپانیولی را انگار هیچگونه نمی توانی نرقصی و البته مهم نیست چگونه. فقط باید خود را به جمعیت و آهنگ بسپاری..... دوست داشتم تمام آن همه زیبایی را برمی داشتم و با خود می بردم...

یاد سال تحویل های خودمان افتادم...

پینوشت: به آرشیو سال پیش نگاه کردم که یک ژانویه کجا بودم و چی نوشته بودم و حالا کجام و چی می نویسم.... الکی الکی دارد 5 سال می گذرد.... عمر کافه خانه را می گویم... و البته عمر خودم نیز گذشته و بی خبرم...