۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

...

چهار شهریور... یک بعدازظهر سوزان در ماه رمضان و هر دو بی رمق از روزه های این روزها.... نگاه به ساعتت کردی و باز انگار زود دیر شده بود. روزه رمقی نگذاشته بود تا مثل همیشه هنگام خداحافظی، رفتن را چند ثانیه فراموش کنیم... دستانمان جدا شدند. نگاه هایمان جدا شدند....
می دانی که دیگر حتی این روزها هم زود می گذرند و بی آنکه بخواهیم لحظه عزیمت ما مسافران ناگزیر می شود... داستانی است داستان این مسافران. همیشه آنچه دارند را نمی بینند و وقتی می بینند و می یابندش، دیرزمانی نمی گذرد که باید آنچه یافته را ترک کنند! زیرا لحظه عزیمت آنها ناگزیر شده است ...