۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

این روزها - دوم


این روزها هزار بار می میرم تا شاید یکبار و فقط یکبار آن ایده آل را زندگی کنم. آن هم نه در واقعیت بلکه در رویا........

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

اعوجاج شعری - یکم

من گفتم که مرا از قفس آزاد کنید
مگه بیکارم که بگم فقط قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید...

من آزادی پلاستیکی نمی خوام!

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

انسانه ها - دوم


زندگي مثله بادبادكه... اگه سفت بگيريش، ميفته و اگه شل بگيريش، باد مي برتش... معمای زندگی همین میزان جدی گرفتنشه...

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

اردوغان بیچاره!

این که می گن آدما یک سریاشون بدشانسند حکایت این اردوغان بیچارست که بابت اون کارش هدیه بهش شهروندی افتخاری تهران رو دادند. خیلی تهران و شهروندش بودن تحفه دندون گیریه تازه به دیگران هدیه هم می دنش.... بنده خدا فکر کنم دفعه دیگه از اون کارا نکنه تا از این جایزه ها نگیره! به این می گن حمایت غیرمستقیم جمهوری اسلامی از اسراییل!

پینوشت: شاید اردوغان خودش ندونه چه بلایی سرش اومده ولی برای اینکه بهتر بفهمه چقدر بدشانسه همین بس که تهران پایتخت کشوریه که عُرضه مدیریت سیب زمینی هم نداره!

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

اوباما! لنگه کفشی نشی!

سلام اوباما! بالاخره تو رسما جای بوش را گرفتی...


می دانی بابت این حادثه چه آدم هایی که گریه کردند.....

و آدم هایی که رقصیدند......

این عکس العمل های متفاوت فقط به خاطر شادی است! فقط به خاطر امید به تو ... تو که می گویی "ما می توانیم" و"تغییر". همه و همه تو را باور دارند و تو و شعارهایت را روی سر و دست می برند....

باورت می شود محمود هم زمانی به تو امید داشت؟
بگذار داستانی برایت بگویم که ما ملتی دنیا دیده تر هستیم.... می دانی ما هم زمانی مانند همین آدم های خوشحال بودیم....خرداد 76. آن موقع تو هنوز کوچولو بودی....
وقتی خاتمی در انتخابات برنده شد نمی دانیم چرا(!) ولی ما هم در خیابان رقصیدیم و شیرینی پخش کردیم و بعد هم او پشت میکروفون شروع کرد به داد زدن تا ما مسیر مدنیت و آدمیت را طی کنیم....

ولی فایده نداشت و نشد و دست های پشت پرده و جلوی پرده نگذاشتند.... پس اشکش درآمد....
و بعد از ناامیدی او دوباره به جمع شعر و شعرخوانی و حرف های ادبیاتی و روح پاک و جامعه مدنی بازگشت ....

و هیچ برایش نماند و اینگونه در خیابان رها شده باقی ماند ...
هشت سال بعد هم که او رفت باز عده ای در خیابان برای پیروزی آدمی کاملا متفاوت یعنی دکتر محمود شیرینی پخش کردند و شادی نمودند چون دم از عدالت می زد و البته رفسنجانی رو شکست داده بود..... ولی الآن او هم وضعیت مناسبی ندارد...

راستی چرا هر وقت سیاست مداران شعارهای عوامفریبانه می دهند اینقدر مردم هیجان زده و جوگیر می شوند ولی بعد که نتیجه های عملی کارهایشان مشخص شد جز فحش دادن کار دیگری به ذهنشان نمی رسد؟
راستی مواظب باش ثابت نشود تو یک آدم موزمار و دروغگو هستی و تمام این کارها یک فیلم هالیوودی از نوع اسکارش بوده که تو نقش اول اون رو داری بازی می کنی. یک گاوچران مثل گاوچران های قبلی فقط سیاهپوست با شعار تغییر!
ولی بدون اگر همون کارها رو ادامه بدی یک پیامد برات داره... عکس های زیر رو نگاه کن...

دیدی چی شد؟ شاید تو خیلی خوش شانس نباشی که جاخالی بدی!
پس تصمیمت رو بگیر: لنگه کفش به همراه فحش یا گریه دوباره مردم به خاطر ناراحتی از رفتنت؟

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

مش دونالد احمق!

هميشه بعد از امتحانات به دوران ركود مي رسم حتي اگر اون امتحانات آخرين امتحانات تحصيليم باشه كه كلي انرژی مثبت برام داره! نمي دونم چرا ولي كلا نياز به يك سفر فوري دارم كه اگر اين اتفاق نيفته -كه بدليل وجود پروژه هاي درسهاي كوفتي هيچ وقت نيفتاده- اتفاق بد ديگه اي ميفته كه معمولا افتاده و اون دعوای تمام عيار با اولین نفریه كه زحمت گذاشتن پا رو دم مبارك اعصاب منو بکشه! من كلا آدم آرومي هستم و سالي يكبار عصباني ميشم ولي اون یک دفعه واقعا ديگه عصباني مي شم! از اون عصباني ها! يه چيزي تو مايه هاي سونامي!

اين دفعه هم خوب در مرحله انفجار بودم كه استاد پروژه محترم با چند بار عبور بي وقفه از روی دم مبارك اعصاب بنده زحمتش رو كشيد تا اونجا كه ديروز دقيقا صحنه اين بود كه استاد محترم از اون طرف ميز داشت به من پرت و پلا می گفت و از اون طرف هم من داشتم هر چی از دهنم در میومد بهش می گفتم و البته اگر زودتر بحث از اوج خودش نيفتاده بود احتمال پرتاب چند قطعه ميز و كتاب نيز بعيد نبود... انگاري اونم هوس يك دعوا كرده بود. هوس كرده بود كمي خودش رو تخليه كنه و وقتي هر دو كاملا تخليه شديم با آخرين تئوري هاي روانشناسي نشستيم و خودمونو و كارهاي بد چند دقيقه قبلمون رو تحليل كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه هر دو حق داشتيم!!!!!

فردا بايد مدارك دانشگاه ها رو بفرستم و حالا ديگه روم نميشه بهش بگم ريكام ها رو بده.... آخر حماقتم! فقط يك كم ديگه تحمل كرده بودم چي مي شد؟! از اون بدتر اگر پروژم مي رفت رو هوا چي؟ البته هنوزم رو زمين نيست!

پينوشت: امروز براي کاری بهم ميل زده و براي اولين بار منو با اسم كوچيك خطاب كرده.... انگاري بعد دعوا تازه رفيق تر شديم و درك بهتري از هم پيدا كرديم! اما روم نميشه جلوش آفتابي بشم....

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

و اینک پایان امتحانات فوق لیسانس

این چند روزه چقدر اوضاع خوبه.... امروز هم امتحانات تموم شد با اقتصاد کلان و واقعا تموم شد.... دیگه نباید نگران باشم که دوباره یک درسی دارم که بابت اون حاضر غایب می شم و آخر سر هم شب امتحان یک باید بر سر خود بکوبم یک بر سر کتاب و جزوات....

اصلا آدم انگار بزرگ میشه وقتی می فهمه از دنیای بچه ها دور شده! حاضر غایب! تکلیف! امتحان! واقعا آدم با این چیزا چقدر حقیر بار میاد.... از چه جنبه های مهمی از زندگیش باید بزنه تا با این مزخرفات جای خالی اونا رو پر کنه.... ولی تا کی؟

خوشحالم! تموم شد و دومین فرصت برای بدست گرفتن اختیار زندگیم به من داده شد.... حس عجیبی دارم: حس ترس، خوشحالی، ناباوری و التهاب...

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

علم محتاط کننده

هر چه علم و دانش آدم در مورد چیزی بالاتر می ره انگار آدم در مورد اون موضوع محتاط تر میشه...

این یک هفته داشتم بعد از مدت ها قیمت ها رو در بورس ایران دنبال می کردم چون می دونستم زمان تعادل خیلی از نمادها بعد از بحران های اخیر فرا رسیده. نمادهایی که من دوست داشتم با نگاه بلند مدت سهامدارشون باشم چون آینده روشنی براشون البته با قیمت پایین حاضر متصورم: نمادهای گلگهر، چادرملو، بانک کارآفرین و اقتصاد نوین. می دونستم که در زمانی از همین نزدیکی ها باید حرکت این نمادها شروع بشه ولی البته در قیمت هایی کمتر.

به هر حال امروز همه اون نمادها بدون استثنا حرکت مثبت داشتند. ولی از اون جایی که در چند ماه اخیر دانش فاینانس و اقتصاد کلانم تا حدودی زیاد شده و تصویری تحلیلی نامناسبی از آینده اقتصادی کشور خودم و جهان دارم اصلا نتونستم تصمیم بگیرم که اون سهام ها رو وقتی امروز متعادل بودند بخرم. دقیقا همین امروز قیمت همه اون سهام ها در عرض یک ساعت سه درصد مثبت شد و صف خرید اونها طوریه که احتمالا در روزهای آتی نیز این وضعیت ادامه خواهد داشت.......

زمان نشان خواهد داد که این دست نگهداشتن و تردید در خرید من درست بوده یا تصمیمی نادرست ناشی از ترس بی مورد و دانشی محتاط کننده....

پینوشت: کل زندگی ما در یک چنین تصمیمات و لحظاتی خلاصه شده است. گاه ثانیه ها هم مهم می شوند ولی هیچ چیزی جز گذر زمان نمی تواند ثابت کند که در آن ثانیه ها و لحظات درست تصمیم گیری کرده ایم یا نه....

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

و اینک معافیت دائم از خدمت مقدس سربازی

امروز کارت معافیت دائم از خدمت مقدس سربازی در دستانم آرام گرفت..... وای که چه بار عظیمی از دوش کارهای زندگیم برداشته شد! دو سال ذخیره شد....

دیگه نیاز نیست برای ادامه تحصیل در خارج در وزارت علوم و نظام وظیفه بالا و پایین بشم که ثابت بکنم برای ادامه تحصیل دارم می رم. و تازه می تونم دوباره برای فوق لیسانس برم چون از PhD متنفرم! واقعا از دست این یک مورد راحت شدم چون دوست دارم دنیا رو بگردم و ناشناخته ها رو ببینم. می خوام کار کنم و در محیط های کار بالا بیام نه تو دانشگاه و سیستم ضعیف النفس پرور آکادمیک. PhD یک مانع بود که شرش به همین راحتی کنده شد. بمونه برای موقعی که کار بهتری تو زندگیم نداشتم.

وای دیگه برای هر خارج رفتنی نباید 5 میلیون وثیقه بذارم و تازه چند روز هم دنبال نامه های گمشده در نظام وظیفه و اداره گذرنامه بگردم. خارج رفتن از قم رفتن راحت تره! پا میشی می ری فرودگاه و بعد تمام....

دیگه سر هر کاری می تونم برم و به خاطر داشتن خدمت سربازی مجبور نیستم گردنم رو کج کنم و به حقوق پایین تر راضی بشم.

دیگه اگه ماشین بخرم می تونم توی محضر بدون دردسر و رشوه اون رو به نام خودم بزنم.

از همه مهمتر، مهمترین شرط برای همسر شدن را نیز احراز نمودم. ای دختران ایرانی جشن به پا کنید و سبزه های گره زده را دور بیفکنید که دوران رکود به سر آمد و Market جان تازه ای گرفت!
چقدر آدم یکهو راحت می شه..... واقعا آزادی رو می تونم لمس کنم ( به این میگن جوگیری مفرط از یک خوشی زودگذر! )

پینوشت: جا دارد از مقام معظم رهبری بابت این معافیت تشکر فراوان کنم و الله ما که از ایشون راضی هستیم خدا هم از ایشون راضی باشه ولی ای دو صد نفرین و لعنت به اون رضا خان پهلوی گوربه گوری که یک قرنه پسرای این مملکت رو با اون تفکرات فسیل خودش بیچاره کرده.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

شعرخوانی - یکم

بسترم
صدف خالی یک تنهایی است.
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری.....

* هوشنگ ابتهاج (سایه)