۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

مش دونالد احمق!

هميشه بعد از امتحانات به دوران ركود مي رسم حتي اگر اون امتحانات آخرين امتحانات تحصيليم باشه كه كلي انرژی مثبت برام داره! نمي دونم چرا ولي كلا نياز به يك سفر فوري دارم كه اگر اين اتفاق نيفته -كه بدليل وجود پروژه هاي درسهاي كوفتي هيچ وقت نيفتاده- اتفاق بد ديگه اي ميفته كه معمولا افتاده و اون دعوای تمام عيار با اولین نفریه كه زحمت گذاشتن پا رو دم مبارك اعصاب منو بکشه! من كلا آدم آرومي هستم و سالي يكبار عصباني ميشم ولي اون یک دفعه واقعا ديگه عصباني مي شم! از اون عصباني ها! يه چيزي تو مايه هاي سونامي!

اين دفعه هم خوب در مرحله انفجار بودم كه استاد پروژه محترم با چند بار عبور بي وقفه از روی دم مبارك اعصاب بنده زحمتش رو كشيد تا اونجا كه ديروز دقيقا صحنه اين بود كه استاد محترم از اون طرف ميز داشت به من پرت و پلا می گفت و از اون طرف هم من داشتم هر چی از دهنم در میومد بهش می گفتم و البته اگر زودتر بحث از اوج خودش نيفتاده بود احتمال پرتاب چند قطعه ميز و كتاب نيز بعيد نبود... انگاري اونم هوس يك دعوا كرده بود. هوس كرده بود كمي خودش رو تخليه كنه و وقتي هر دو كاملا تخليه شديم با آخرين تئوري هاي روانشناسي نشستيم و خودمونو و كارهاي بد چند دقيقه قبلمون رو تحليل كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه هر دو حق داشتيم!!!!!

فردا بايد مدارك دانشگاه ها رو بفرستم و حالا ديگه روم نميشه بهش بگم ريكام ها رو بده.... آخر حماقتم! فقط يك كم ديگه تحمل كرده بودم چي مي شد؟! از اون بدتر اگر پروژم مي رفت رو هوا چي؟ البته هنوزم رو زمين نيست!

پينوشت: امروز براي کاری بهم ميل زده و براي اولين بار منو با اسم كوچيك خطاب كرده.... انگاري بعد دعوا تازه رفيق تر شديم و درك بهتري از هم پيدا كرديم! اما روم نميشه جلوش آفتابي بشم....