۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

قطعه خوانی بیست و هشتم

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
.
.
.
.
ساعت قطارها را نگاه کردم و دیدم وقت دارم تا قطار بعدی بنشینم و آدم ها را تماشا کنم و از خاطره های  آنجا لذت ببرم... در Lausanne Gare بودم. ساعتی بعد که قطار به سمت زوریخ می رفت دلبستگی هایم پیچیده تر از همیشه شده بودند... می دانستم دلم برای لوزان به زودی تنگ خواهد شد. برای دریاچه ژنو. برای قوها....