۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

این روزها - بیست و دوم

کنار دریاچه ژنو قدم میزنم و شعرهای آیینه های ناگهان قیصر امین پور را می خوانم. بارها و بارها این کار را کرده ام و اما تکرارش کهنه نمی شود. نه قدم زدن کناردریاچه و نه شعرهای قیصر. شعرهایی به این نزدیکی به احساس و غروب آفتابی به این زیبایی. دریاچه نقره ای رنگ و آرام. نه دریاچه همه چیز آرام است. کوه های روبرو در فرانسه به زیبایی همیشه. انگار خدا هر روز آنها را از نو نقاشی می کند و هر روز طرحی نو و مسحور کننده می آفریند. تلفیقی از ابر و کوه و دریا..... قوها در کنار ساحل دنبالت می کنند تا مگر برایشان غذا بریزی و چقدر آرامش پیدا می کنی وقتی آرامش آنها را می بینی.... خدای من! چرا اینجا همه چیزش اینقدر متفاوت است با شهری که من سال های زیادی از بهترین سال های عمرم را به امید رسیدن به بهشت در آن تلف کردم؟!!
.
.
.
.
 شب که می شد من هنوز قدم می زدم. نگران از آنکه زود دیر می شد! هنوز کلی شعر نخوانده، کلی مستی نکرده مانده!