۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

این روزها - پنجم

این روزها به خوبی پیشرفت خودم رو تو کار دارم می بینیم... حسابم ته ماه حسابی پره و هر کاری رو تو هر زمانی که دوست دارم می کنم.... امروز بانک پارسیان بودم، فردا اقتصاد نوینم، پس فردا بانک سامانم و این چرخش ها تو بانک ها در این روزها انقدر برام کیف داره که نگو و نپرس..... آرزوم همیشه این بوده که دقیقا در همین جایی می بودم که هستم.... حوزه بانکداری و اون هم دقیقا در همین کاری که هستم: فکر کنم و بیزینس جدید دربیارم.... وای که وقتی که ارقام و اعداد رو می بینم چقدر کیف می کنم.....

حالا مسخره ترین ایده تو زندگیم اینه که برم زیر دست یک مشت آدم آکادمیک مسخره که مقاله بنویسم. یا برای یادگیری یک مشت خزعبلات که یادگیری اونها بیش از کلاس رفتن به احساس نیاز خودم بستگی داره، زندگی خودم رو بدم زیر دست حاضر و غایب و مشق و کوییز و امتحان... واقعا الآن خودم رو از دنیای تحصیل کاملا دور می بینم و بعید می دانم تا موقعی که این لذت ها رو تو زندگیم دارم و تا موقعی که عقلم سر جاشه برم خودم رو حروم این کارا بکنم (با عذرخواهی از دوستان خیلی خوبم که در کل دنیا دارند قله های PhD و بالاتر رو فتح می کنند)

به هر حال این روزها دورانیه برای خودش. بدی هم داره و همش خوب نیست اما لذت واقعی رو تو زندگیم بعد از مدت ها تو این یکی دوساله تجربه کردم.... فقط تنها مشکلم با این دوران اینه که چرا در مرزپرگهرم... ای کاش همین شانس زندگی رو و نه شانس تحصیل رو یه جای بهتری در این عالم داشتم... جایی که مثل مرز پرگهر همه چیز رنگ حقارت نداشت....