۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

13 آبان سنه هشتاد و هشت

13 آبان سنه 88- هشت صبح بود و من و عزم کار و یک لقمه نان حلال و خدمت در سنگر... هنوز آنقدر بیدار نشده بودم که برای موهای درهمم به شانه نیاز داشته باشم. البته برای پیوستن به ازدحام و ترافیک این جهنم هم نیاز به موهای شانه کرده نیست! به راستی اگر فقط یک مامور در سر این چهارراه خانه ما می گذاشتند ما این جوری سر کار نمی رفتیم که سه بار چراغ س.ب.ز شود ولی بدلیل گره خوردن ماشین ها در سر چهارراه همه با هم معطل شویم. لعنت خدا بر بی بی سی که این گره را در چهارراه محله ما درست کرده است! بالاخره آن گره با دشنام به بانیان مستکبر و بی شعورش و نیز سلام و صلوات و نذر باز شد.

تا به ولیعصر رسیدم معلوم بود که ناگهان رنگ و بوی خیابان ها عوض شده است. از سر ولیعصر انگار حکومت نظامی اعلام کرده بودند. خیابان پر بود از سربازان گمنام با لباس های س.ب.ز و باتوم های در دست. حالا فهمیدم چرا مامور کم دارند که نمی توانند سر چهارراه محله ما بگذارند. چون وظیفه مامورها حفاظت از نظام است. حفظ نظام و دولتی که شصت و خورده ای درصد رای آورده اوجب واجبات است و گرنه حفظ اعصاب ما به واسطه کاهش ترافیک حتی از آن مستحب های الکی و زیر سیبیلی که راویش سنی است هم به حساب نمی آید. کیف در دست از کنار محل کار آن باتوم در دست ها گذشتم. من عازم کار و آنها در محل کار....

"آیا امروز مخالفان سوء مدیریت کشور و بلاتکلیفی امور و فریب خوردگان بی بی سی و جاسوسان خارجی و وطن فروشان و س.ب.ز و قرمز و آبی و تماشاچیان همه با این باتوم ها پذیرایی خواهند شد؟ یا آنها را هم به دهک هایی تقسیم می کنند و متناسب با میزان افکار مخملین و میزان تاثیر پذیری از بی بی سی به حساب آنها خواهند رسید؟" در همین فکرها بودم که متوجه شدم آن جوانکی که هنوز زیر لبانش به ندرت چند علف هرز سبز پیدا می شد کمی چپ تر از دیگر باتوم به دستان به من نگاه می کند. گویا بدش نمی آمد برای اولین دشت امروز، مشتریش من باشم تا لااقل سر صبحی ثوابی هم کرده و جوانکی (منظور من فلک زده!) را از خواب نیمه اش به تمام بیدار کند و سر و حال به محل خدمت به خلق خدا در سنگری مقدس در یک شرکت خصوصی عازم کند. انگار فکرم را خوانده بود!

" آقا نگفته بودی که به یارانت قدرتی داده ای که فکر ما زمینیان را هم بخوانند؟!" سعی کردم فکرم را سریع عوض کنم و به جای فکر کردن به هدفمند کردن سهم باتوم افراد، فقط به سلامتی و طول عمر آقا فکر کنم و چند بار هم صلوات فرستادم نذر سلامتی آقا و این را هم در دلم گفتم که آن جوانک هم بشنود.... موثر بود! نگاهش از چپ راست شد! راست به آن پسر پرادو سواری که سعی داشت یه جوری فتح باب آشنایی کند با آن دختر BMW سوار و اینکه آخر ماجرای این دو نوگل آفتاب مهتاب ندیده و دو مرغ عشق مرفه بی درد و دو کفتر پولدار چه خواهد شد...

خدا را شکر! جردن آرام بود. نه ماموران گمنام و بانام! نه انقلابگر مخملی! در جردن فقط سیل دخترکان پیاده قابل مشاهده بود که برای خدمت مقدس در سنگر شرکت ها در خیابان خرامان و مست در پیاده رو راه می رفتند با آن آخرین مدل موهای فشن و عینک دودی های خشن و حاج آقاکش ترین آرایش ها و ارشادشده ترین لباس های چسبانشان! و حتی برای رفتنشان به سنگر خدمت در دو کوچه بالاتر هم کلی ماشین مدل بالا داوطلبانه می خواستند که ثواب کنند و آنها را تا دم در سنگر برسانند. نیکی آن هم در ابتدای صبح ساعت حدود 8؟! خدایا این جماعت چقدر نیکوکارند! خدایا دولت به دولت سازندگی و توسعه سیاسی و مهرورزی این نظام مقدس آبیاری شده با خون شهدا، ماشین هایشان را گران قیمت تر و خفن تر کن و بوقشان را رساتر و دختران پیاده را نیز بیشتر و خرامان تر، تا ثوابشان افزون تر شود! آمین!

موبایل کار می کرد. یعنی خدا بیامرز "کار می کرد"! در حقیقت تا وقتی که مدرسه دخترانه نزدیک محل کار ما تعطیل شد و این دختران فریب خورده که به مدد مدیریت اسلامی همه اشان از صبح تا شب پشت ماهواره و بی بی سی هستند، شروع به شعار دادن کردند! چهل پنجاه نفری بودند. صبح سر صف اجباری به استکبار فحش دادند و اما بعد از مدرسه می گفتند: "نصر من الله و فتح قریب- ننگ بر این دولت مردم فریب"،" نترسین! نترسین! ما همه با هم هستیم". وقتی صدای این دختر بچه ها بلند شد، به دقیقه نکشید که موبایل ها و سیستم ارسال پیامک (اس ام اس سابق) مشمول نقص فنی شد و تا شب هم علیرغم کوشش جان بر کفان شرکت معظم مخابرات این نقص فنی واقعا خفن و بی سابقه برطرف نشد! بیچاره سهامداران این شرکت خیلی خصوصی شده!

شب بود. ساعت 9. از شرکت بیرون زدم. چقدر جردن را در این ساعت شب دوست دارم. آرام و خلوت و رویایی! یادآور خاطرات روزهای خوبی که وقتی کمی جوان تر بودم در این خیابان سپری کرده بودم و الان هم به نوعی سپری می کنم...... باز هم دخترکانی طبق معمول، این بار بر خلاف صبح به جای پیاده رو در کنار خیابان ایستاده بودند تا بوق و چراغ و در ماشین های مدل بالا را تست کنند. همه اهل نیکی و خوبی! خدایا پس مشکل این مملکت چیست؟ مشکل این س.ب.زها با نظام و این منتخب مردم چیست؟

و بعد مسیر ونک تا ولیعصر.... خبری نبود. همه چیز امن و امان. نه ماموری و نه انقلابگر مخملی فریب خورده بی بی سی. دیگر این جنبش س.ب.ز آن حرارت هفته های اول بعد از انتخابات را ندارد و ساعت کاریشان با ساعت کاری اداره جات دولتی و بانک ها یکی شده و ملاقات آنها با سربازان گمنام بیشتر شبیه مانور آمادگی نیروهای تازه کار انتظامی شده است. ولی ای کاش یکی از آن مامورها را بعد از این همه آموزش بالاخره به این چهارراه محله ما می دادند....

ساعت 10 در خانه. شام، مسواک، گلاب به روتون، لالا!