۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

سفرنامه 88: داستانی در باب مرزپرگهر

می گویند روزی کسی را بردند تا جهنم را به او نشان دهند. دید در جهنم گودالی هست که ته آن آتش سوزانی دارد. در بالای این گودال ماموری بود با گرز که وقتی جهنمی ها می خواستند از آن گودال فرار کنند، با گرز به سر آنها کوبیده و آنها را دوباره به گودال می انداخت. در ادامه اما به گودالی رسیدند که دید ماموری با گرز بالای سر آن نیست. پرسید که پس وضعیت این گودال چه می شود؟ اینجوری که آدم ها از این گودال فرار می کنند؟ آن ماموری سری تکان داد و گفت نه! این گودال ایرانی هاست. خودشان پای هر کسی که بخواهد فرار کند را می گیرند و او را دوباره به درون گودال می کشند تا مبادا کسی وضعیت بهتری نسبت به دیگران داشته باشد.
.
.
.
.
وقتی رفتم از بانک ها ارز بگیرم و برای حق قانونی خودم مجبور شدم دست به هر کاری بزنم فهمیدم که داستان ما واقعا همون داستان گودال ایرانی هاست در جهنم. یا به من هم نباید ارز برسه یا باید حق حساب اونها بخصوص رییس بانک هم از این چندغاز ارز حق قانونی من فراهم بشه که به مراتب کمتر از حق حساب ایشون روی وام های میلیاردیه....