۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

تهران این روزها....

انگار گرد غم و غصه، ناامیدی و یاس بر شهر ریخته اند. کسی نمی خندد و شاد نیست. صورت آدم ها دیواری از بی حسی و بی تفاوتی شده که ناامیدی از آن می بارد... نه لبخندی، نه امیدی، نه سیگنال امیدبخشی ....

چقدر سخت است در این شهر تو بخواهی بخندی و شاد باشی و دم از امیدواری بزنی و با انرژی سرریز شده جوانیت، به آینده ها فکر کنی....

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

من و کشف ابتهاج...

وقتی که قطعی شد باید امسال ایران بمونم خیلی کلافه بودم... انقدر که دیگه حتی اتاق خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم. شب ها دیروقت میومدم خونه و در اتاقم نمی خوابیدم... بعد دیدم حتی نمی تونم خونمون رو تحمل کنم! انگار وقتی به در خونمون می رسیدم هوار غصه رو سرم خراب می شد.....

هفته پیش سفری به تبریز و اردبیل و در نهایت رشت داشتم... در بازگشت که ماشین از کرج رد شد و به تهران داشت می رسید ناگهان احساس همان هوار غصه دوباره تازه شد... تازه فهمیدم مشکل خونه و اتاقم نیستند. من اصلا از تهران متنفر شده ام... تهران دیگه شهر من نیست، تهران زندان منه... تهران شهر اضطراب، استرس، تنهایی، اتلاف عمر و پر از دویدن برای هیچ.... شهری که از دیوارش برای من تنفر و تباهی می باره... آشی از میلیون ها آدم که انگار کرم وار در هم می لولیم و از هم ارتزاق می کنیم و البته انگار هم از این قفس و این زندگی حیوانی گریزی نیست.....

در این یک هفته این حس گریز به آغوش آنچه تنفر از آن داری و دیگر احساس های سر باز کرده دوباره هواییم کردند که شعری بخوانم که این تهی بودنم را پر کند... پارسال در همین حوالی بود و یا شاید در همین حال ها و هواها که "حمید مصدق" را کشف کردم و اگر چه آدم های زنده هیچ برای ارائه به تشنگی احساسم نداشتند و تنهایم گذاشتند ، او با شعرهایش مرا آرام کرد. آره تهران شهریه که گاه سخن گفتن با مرده ها و احساس نزدیکی با آنها در آن راحت تراست از ارتباط برقرار کردن با زنده ها...

حالا دوباره انگار تاریخ تکرار شد و در این حال و هواها، این بار سرگشته، "هوشنگ ابتهاج" را کشف کردم و البته تاسف خورم برای خودم که چرا اینقدر بی عرضه ام! و در یافتن این آدم ها و یافتن این همه نزدیکی با یک هم احساس، اینقدر دیر دست به کار می شوم....

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود،

دردا که جان تشنه خود را گداختیم!

بس دردناک بود جدایی میان ما،

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت،

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت.

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود،

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت!

با آن همه نیاز که من داشتم به تو،

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود.

من بارها به سوی تو باز آمدم، ولی

هر بار دیر بود!

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب،

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

انسانه ها - چهارم

می خواهم سینما بروم و دنبال یک پایه می گردم که با من همراه شود اما دریغ از حتی یک نفر.... بعد که نگاهم به تعداد دوستان فیس بوکم می افتد که دویست و خرده ای هستند انگار بیشتر احساس تنهایی می کنم....

عصر سیمان و آهن یعنی یک کیلومتر دوست داری اما با عمق یک سانت، کاملا سطحی. یک فیس بوک پر دوست داری اما در عمل گاه حتی یک نفر هم نیست که همراهت شود و تنها می مانی.... البته گله ای نیست شاید من هم همینگونه ام، در لحظات تنهایی دیگران همراه آنها نمی شوم و آنها را تنها می گذارم در حالیکه می دانم به من نیاز دارند....

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

آه از جهان سوم!

دیشب پارتی بچه های فاینانس دانشگاه در یکی از کلاب های لوزان بود. البته شرعی و غیرشرعیش هم پای برگزارکنندگان اینگونه مجالس لهو و لعب! برای من هم در فیس بوک پیغام گذاشته بودند که حضور به هم برسانم که این برنامه سوشالیزیشن اول بر و بچ است. اما چه سود! در جواب نوشتم که ممنون اما اسلام و مسلمین دست و پای مرا بسته اند و ول هم نمی کنند! یا به عبارتی هنوز ویزام نیومده و به همین دلیل اصلا امسال نمیام و تا سال بعد هم خدا بزرگه! کلی اظهار ناراحتی کردند که چرا اینجوریه و از این جور همدردی های داغ دل تازه کن! به این داغ دل تازه کن ها کلی آدم دیگه رو هم اضافه کنید که ازشون خداحافظی هم کرده بودم و حالا دوباره منو می بینن و می گن: " تو که هنوز اینجایی؟!!!" و من هم دوباره داستان رو تعریف می کنم که اینجوریه و اونجوری. دارم به این نتیجه می رسم که یک نوار ضبط کنم و شرح ماوقع رو برای هر کی که پرسید پخش کنم و به این ترتیب نوآورانه و خلاقانه به اصلاح الگوی مصرف فک محترم کمک کرده باشم.

علیرغم اینکه امسال ایران می مونم ولی نمی دونم چرا به طرز کاملا ابلهانه یا کاملا عاقلانه ای اصلا احساس بدی ندارم! برای این هفته احتمالا یک سفر می رم شیراز یا تبریز. کلاس خطاطی هم ثبت نام کردم تا این خط به هم ریخته نستعلیقم رو دوباره بعد از مدت ها بازیابی کنم. برای دو سه تا کار جدید هم دوباره درخواست دادم. بعضی شب ها هم آشپزی می کنم تا این چیزایی که این مدت یاد گرفتم برای سال بعد یادم نره... کلا به زندگی عادی برگشتم و برنامه هام مشخص شدند.... به قول پسردایی، خیره ان شاء الله!

پینوشتی از بالای منبر: دم سفارت که برای پیگیری ویزام و اینکه چرا تاخیر داره رفته بودم عده ای دانشجوی دیگه هم بودند که همین مشکل منو داشتند و می گفتند که می خواند به دانشگاهاشون نامه ای بنویسند که مثلا در مملکت ما انقلاب مخملیه و کشت و کشتار و احمدی نژاده، پس بیایید به ما کمک کنید که زودتر ویزای ما رو بدن و از این مملکت بریم.... هر جوری بخوام با خودم یکی دو تا کنم اصلا نمی تونم یه همچین کاری بکنم. در مملکتم آدم ناجور زیاد هست و عامل نارضایتی و تنفر هم بیشتر از آدم ناجور که همه اینها تحمل مرز پرگهر رو برام سخت می کنه. ولی نمی تونم برای رفتن از ایران دست به همچین کاری بزنم. این رو یه جور نامردی می دونم به کشور خودم که انصافا یک سری خوبی و یک عده آدم دلسوز و زحمتکش هم داره و حالا من برای فرار کردن بیام و اینجوری همه رو ضایع بکنم؟ نمی تونم! یا لااقل هنوز به مرز انفجار و دست زدن به هر کاری نرسیدم و امیدوارم که نرسم...

آه از این جهان سوم! جبر جغرافیایی جهان سوم اینه که محکومه! محکوم به هر چیزی که می خواد و بهش نمی دند و محکوم به هر چیزی که داره و نمی خواد....