وقتی که قطعی شد باید امسال ایران بمونم خیلی کلافه بودم... انقدر که دیگه حتی اتاق خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم. شب ها دیروقت میومدم خونه و در اتاقم نمی خوابیدم... بعد دیدم حتی نمی تونم خونمون رو تحمل کنم! انگار وقتی به در خونمون می رسیدم هوار غصه رو سرم خراب می شد.....
هفته پیش سفری به تبریز و اردبیل و در نهایت رشت داشتم... در بازگشت که ماشین از کرج رد شد و به تهران داشت می رسید ناگهان احساس همان هوار غصه دوباره تازه شد... تازه فهمیدم مشکل خونه و اتاقم نیستند. من اصلا از تهران متنفر شده ام... تهران دیگه شهر من نیست، تهران زندان منه... تهران شهر اضطراب، استرس، تنهایی، اتلاف عمر و پر از دویدن برای هیچ.... شهری که از دیوارش برای من تنفر و تباهی می باره... آشی از میلیون ها آدم که انگار کرم وار در هم می لولیم و از هم ارتزاق می کنیم و البته انگار هم از این قفس و این زندگی حیوانی گریزی نیست.....
در این یک هفته این حس گریز به آغوش آنچه تنفر از آن داری و دیگر احساس های سر باز کرده دوباره هواییم کردند که شعری بخوانم که این تهی بودنم را پر کند... پارسال در همین حوالی بود و یا شاید در همین حال ها و هواها که "حمید مصدق" را کشف کردم و اگر چه آدم های زنده هیچ برای ارائه به تشنگی احساسم نداشتند و تنهایم گذاشتند ، او با شعرهایش مرا آرام کرد. آره تهران شهریه که گاه سخن گفتن با مرده ها و احساس نزدیکی با آنها در آن راحت تراست از ارتباط برقرار کردن با زنده ها...
حالا دوباره انگار تاریخ تکرار شد و در این حال و هواها، این بار سرگشته، "هوشنگ ابتهاج" را کشف کردم و البته تاسف خورم برای خودم که چرا اینقدر بی عرضه ام! و در یافتن این آدم ها و یافتن این همه نزدیکی با یک هم احساس، اینقدر دیر دست به کار می شوم....
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختیم!
بس دردناک بود جدایی میان ما،
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت،
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود،
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت!
با آن همه نیاز که من داشتم به تو،
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود.
من بارها به سوی تو باز آمدم، ولی
هر بار دیر بود!
اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب،
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش!