۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

13 May


این همه صبر کرده ای اما درست در لحظات آخر، در ثانیه های آخری که آن اتفاق خواهد افتاد اضطراب مثل سرطان می افتد زیر پوستت! قشنگ حس می کنی که اگرچه ماه ها صبر کرده ای، اما تحمل این چند ثانیه آخر دیگر غیر ممکن است . معجونی از ترس و اضطراب از آنچه رخ خواهد داد و تو هیچ کنترلی بر آن نداری....

پینوشت بعد از گذشتن آن ثانیه ها: مثل درد آمپوله! وقتی که بوی الکل تو هوا می پیچه می فهمی که زمان احساس درد در یک ناحیه مقدس از بدنت نزدیکه و بعد بدلیل ترس کمی عضلات آن ناحیه مقدس منقبض میشه... ولی وقتی تموم میشه می بینی آنقدرها هم که قبلش فکر می کردی دردناک نبوده....... تموم شد به خوبی و خوشی! اگرچه جانم گرفته شد سر انتظارش! این را نوشتم که بدانم همه چیز می گذرد. شاید دفعه بعد کمی این ثانیه های واپسین را راحت تر تحمل کنم!